برای خوندن استارتر داستان who به ادامه مطلب بیاین^^

 

مادر من توی 36 سالگیش,وقتی من 6 سالم بود مرد

چیز زیادی از اون موقع یادم نمیاد

پدرم اونموقع تا اخر شب بیرون میرفت

و من تو خونه فقط مشغول کشیدن نقاشیای ترسناک و درس خوندن بودم

چون نمیتونستم به مدرسه برم توی خونه با کتاب هایی که هر سال مادرم برام میخرید درس میخوندم

میتونم با اطمینان بگم من واقعا باهوشم

زندگی من طی همین روال تا 16 سالگیم ادامه داشت

تا روزی که خواستم از خونه بزنم بیرون، چون حوصلم سر رفته بود

یه صدای اشنا به گوشم خورد

زن:"پول منو الان بده,چون به مردا اعتمادی نیست"

کنجکاو شدم یکم نزدیک رفتم

مرد:"تو فقط پولتو میخوای و منم یکم سرگرمی,زود و دیرشو ول کن.حتی دفعه بعدی بیشترم  بت پول میدم"

داشت اون خانوم رو بزور داخل خونه میکشید

تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید جیغ کشیدن بود

"ل-لی-لیسا؟!"

صبر کن

پدر؟

نمیتونستم چیزی که دیدمو باور کنم

پدر من

اون .. اون داشت اون زن رو داخل خونه میکشید

دلیل هر شب دیر وقت  اومدنا

تنها کسی که تو زندگی پیشیم بود!
............

................................

.................

بسه..نباید الان به اینا فکر کنم

برای فعلا

هی تو

ترتیب این کثافـ.ـتارو بده

"چشم رییس!"

برای همینه تموم شما عوضیا باشد از بین برید:)

صدا:"لیسا شی.بسه"

نه اینا باید بمیرن بومگیو لطفا!

صدا(بومیگو):"حالا که تو میگی..باشه چون شما میگین.بکشیدشون!"

مرسی بومگیو

صدا(بومیگو):"خا-خواهش سونب..نهه..لیسا شی"


زندگی مافیایی؟ما ادمای بد نیستیم

ترتیب ادماییو میدیم که بدن و این دنیا کاریشون نداره!
لیسا-بومگیو