برای خوندن فیک ادامه مطلب:")

 

 

Name: Damn Coma

Writers: Minami, Armita


Intro

اعضای ایتزی وقتی داشتن از کمپانی به خوابگاهشون برمیگشتن، تصادف شدیدی میکنن و به کما میرن.

بعد از شش ماه، یونا به هوش میاد ولی نمیتونه حرف بزنه.

یونا میتونه با اتفاقایی که براش رخ میده درحالی که اونی هاش رو کنار خودش نداره، کنار بیاد و مشکلاتشو حل کنه؟!


Part 1

حس خستگی توی بدنم موج میزنه.

صداهایی دور سرم میپیچن. اولش نا واضحن ولی کم کم برام واضح میشن.

من کجام؟

- همیشگی نیست ولی معلوم نیست کی بتونه شروع به حرف زدن کنه. حتی ممکنه حافظش رو کوتاه مدت از دست بده.

- چرا نمیتونه حرف بزنه؟ نکنه تصادف روی مغزش تاثیر گذاشته باشه؟!

- نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم ولی خب کسی که نتونه حرف بزنه، قطعا ارتباط برقرار کردن با دیگران براش سخته و ممکنه کم کم روانی شه.

اونا راجب چی حرف میزنن؟

آروم چشمام رو باز میکنم و جی وای پی اوپا رو میبینم که بهم زل زده. تا میبینه که چشمام رو باز کردم، بهم میگه: بلاخره بهوش اومدی یونا!

سعی میکنم چیزی بگم اما...

چه اتفاقی داره میوفته؟

چرا نمیتونم چیزی بگم؟

- میدونم داری سعی میکنی حرف بزنی، ولی فعلا نمیشه یونا. سعی کن استراحت کنی.

اون چی داره میگه؟ 

اصلا من کجام؟

آروم سرم رو دور میدم و دورم رو نگاه میکنم. بدون شک توی بیمارستانم. اما چرا؟

سعی میکنم از جی وای پی اوپا بپرسم که چه خبر شده ولی هرکاری میکنم جز صداهای نامفهموم چیزی از دهنم خارج نمیشه.

- داری سعی میکنی حرف بزنی، مگه نه؟

سرم رو به نشونه آره تکون میدم.

- میخوای بدونی چی شده درسته؟

بازم سرم رو به نشونه آره تکون میدم.

- باشه. فعلا یکم استراحت کن، وقتی بدنت جون گرفت میبرمت و نشون میدم.

از اونجایی که سرگیچه شدیدی احساس میکنم، به حرفش گوش میدم و سعی میکنم بخوابم.

 

***

- هی پاشو. دکتر میخواد سلامتیت رو چک کنه.

با صدای جی وای پی اوپا از خواب بیدار میشم. آروم چشمام رو باز میکنم.

- سلام یونا! من دکترتم!

میخوام بگم سلام اما... لعنتی چرا من نمیتونم حرف بزنم؟ میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟

- به خودت فشار نیاز، فعلا نمیتونی حرف بزنی. 

یکم سکوت کرد و ادامه داد،

- سعی کن پای راستتو تکون بدی.

زورم رو زدم و یکممم انگشتای پام تکون خوردن.

- خب حالا پای چپت

 

***

وقتی چک کردنش تموم شد به جی وای پی اوپا گفت: میتونه روی ویلچر بشینه، داره نیروی جسمیش رو به دست میاره.

و بعد رفت بیرون.

- یونا، میخوای بریم اونی هات رو ببینی و بهت بگم قضیه چیه؟

سرم رو به نشانه آره تکون دادم.

رفت بیرون و همراه با یه پرستار و یه ویلچر اومد داخل. جی وای پی اوپا و اون پرستار سعی کردن من رو روی ویلچر بزارن. بعد از اینکه موفق شدن، جی وای پی اوپا از پرستار تشکر کرد و پرستار هم به نشونه احترام تعظیم کرد و رفت بیرون.

جی وای پی اوپا من رو برد توی حیاط و شروع کرد به توضیح دادن ماجرا...


Part 2

جی وای پی: یادته اخرین بار کجا بودین؟

سر تکون دادم. یادمه. تو ماشین بودیم که رو شونه ریوجین اونی خوابم برد و دفعه بعد که بیدار شدم تو بیمارستان بود...

سعی کرد لبخند بزنه ولی چندان موفق نبود.

-اون مال 6 ماه پیش بود...

چشمام گشاد شد.

سعی کردم بگم واقعا ولی یادم اومد نمیتونم حرف بزنم.

پس چشمامو فشار دادم و سعی کردم عادت کنم.

- داشتم ناامید میشدم... تو بالاخره بهوش اومدی...

سعی کردم سردرگمیمو بریزم تو چشمام و بهش نگاه کنم.

-اونیات... هنوز بهوش نیومدن.

با حرکات انگشتم سعی میکنم بفهمونم میخوام ببرتم پیششون.

ویلچرمو حرکت داد و بردم داخل.

وارد بخش کما شدیم.

جدا از همه اخر اتاق یه اتاقک بود که بردم اون تو و داخلش پنج تا تخت بود که با پرده ها جدا شده بودن.

به خالیه که پردش کشیده شده بود نگاه کردم و فهمیدم اتاق من بوده.

نگاهمو با بعض به چهره های بی رنگ و رو و بیجون اونیام دادم.

دستشو سمت یجی گرفت: اونیت راننده بود... الان بدتر از همست... حالش اصلا خوب نیست و تغییریم تو حالش حاصل نشده...

نمیتونم جلو خودمو بگیرم و میزنم زیر گریه.

با هق هق ویلچرمو سمت اونی یجیم میبرم و با گریه بهش نگاه میکنم.

با دست  از جی وای پی اوپا میپرسم میتونم بهش دست بزنم یا نه.

سر تکون میده و بعد میگه: تنهاتون میزارم.

و با سری پایین افتاده میره بیرون.

اونی یجیو با احتیاط و اروم بغل میکنم و سرمو میزارم رو سینش و گریه میکنم.

چون نمیتونم بلند حرف بزنم تو دلم باهاش حرف میزنم.

+اونی تقصیر منه... من گفتم دیرمون میشه و واینستیم تا راننده بیاد و خودمون بریم.

+اونی ببخشید بیدار شو

+اونی اشتباه کردم اگه چیزیتون شه خودمو میکشم

+اونی...

+اونی چرا جوابمو نمیدی

+اونی باهام شوخی نکن

+اونی من نمیتونم تحمل کنم

+اونی قلبم درد میکنه

+اونی... اونی نمیکشم...

اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.

"دلم میخواد دیگه بیدار نشم"

"یا اگه  میشم با اونیام بیدار شم"

"میخوام فقط یه رویا باشه"

 

-دوماه بعد-

جی وای پی اوپا میاد تو اتاق.

-یونا اوضاع حرف زدنت چطوره؟

+بـ...بـهـ...تر...ره

+میـ...ت..تو...نم تقـ...ریـ...ـیـ...ـبا منظـ...ظور...رم رو برسـ...و..نم

-(لبخند میزنه) خوبه خوبه خیلی پیشرفت کردی.

-میخواستم بگم دارم میرم آمریکا و تا یه هفته کلا نیستم. چیزی لازم داشتی به منیجر هیون شیک بگو بهم خبر بده.

+بـ...با...شه ممـ...نون اوپـ...ـپا


Part 3

چند ساعت بعد

برای اینکه مردم نفهمن برامون اتفاقی افتاده یه سری فیلم منتشر نشده از زمان قبل تصادف کم کم منتشر میشد و به منم یه سولو داده بودن که هنوز ضبط نشده بود و یجی اونیم با اینکه خبر نداده بود به طرفدارا ولی قبل تصادف قرار بود یه سولو بده و ویسش ضبط شده بود و موزیک ویدیو هم تقریبا اماده بود ولی چون که یکمش مونده و یجی اونی نیست قراره تو 10 ثانیه ام وی من به صورتی که چهرم دیده نشه حضور داشته باشم تا بقیه فکر کنن یجیم.

دلم میخواست خانوادمو ببینم ولی باید از جی وای پی اوپا اجازه بگیرم.

رفتم پیش منیجر هیون شیک و ازش خواستم به اوپا زنگ بزنه.

اوپا بهم اجازه داد ولی گفت حق ندارم درباره تصادف حرفی بزنم و باید بگم درگیر سولو دبیوم بودم.

لبخند زدم و سرخوشانه داشتم از اتاق میرفتم بیرون.

یهو منیجر صدام زد.

چند دقیقه بعد

در اتاقو محکم کوبیدم و فرار کردم.

خواستم از کمپانی برم بیرون که محکم به یکی از اعضای استری کیدز برخورد کردم.

اصلا نفهمیدم کدومشون بود.

از قدش احتمالا چان اوپا بود... شایدم... الان اصلا مهم نیست.

الان کارای مهم تری تا رسیدگی به کی بودن فردی که بهش خوردم دارم.

افکارمو از سرم بیرون کردم و ماسکمو رو صورت خیس از اشکم گذاشتم و از کمپانی بیرون زدم.

 

(فلیکس)

اون دختره که محکم خورد بهم یونا نبود؟

چرا انگار داشت فرار میکرد؟

داشتم سلانه سلانه راه میرفتم که هیون شیک منیجر ایتزی بهم رسید.

-تو یونا رو ندیدی فلیکس شی؟

+دیدم.

-کجا رفت؟

میخواستم بگم رفت بیرون ولی این عجیب نیست که یونا یهو با سرعت فرار کنه بعد منیجرش بیاد سراغشو بگیره؟

میتونم قسم بخورم صورتش به قدری خیس بود که لباس منم خیس شد...

اگرچه شاید یونا میخواد کار احمقانه ای بکنه ولی همیشه از هیون شیک بدم میومده.

یه سریا میگن اون به دخترای زیادی ت*اوز کرده.

حتی اگه درست نباشه ترجیح میدم خودم دنباله این داستانو بگیرم  نه هیون شیک.

+رفت طبقه بالا.

سر تکون داد و رفت طبقه بالا.

مسلما دست به سرش کردم چون کمپانی n تا طبقه داره و اینجا همکفه پس باید این همه طبقه رو بگرده و خب کم طول نمیکشه.

 


Part 4

 

فلش بک

منیجر هیون شیک بهم نزدیک میشه. واکنشی نشون نمیدم، ولی داره خیلی نزدیک میشه...

دستمو میزارم روی سینش و یکم هولش میدم عقب...

- هی...چته؟!

بدون هیچ مکثی میگه:

+ یونا مال من باش.

جملش بیشتر حالت دستوری داشت، صبر کن ببینم چی گفت؟! خودمو ازش دور میکنم.

- هی...چی..میگ..ی؟؟؟

چطور به خودش اجازه داده بود همچین حرفی بزنه؟! جی‌وای‌پی اوپا بهش اعتماد کرده بود. چطور میتونه همچین آدمی باشه؟ چطور میتونه اینقدر... 

بهم نزدیک میشه. سعی میکنم خودمو ازش دور کنم که به دیوار برخورد میکنم. بدجور بهم زل زده. شاید فاصلمون کمتر یه سانتی متره. نفسم رو توی سینم حبس میکنم. بعد از چند ثانیه ازم فاصله میگیره.

+ هی ترسیدی؟

چیزی نمیگم.

سعی میکنم برم بیرون.

+ هی وایسا. ببین مجبورت نمیکنم خب؟ حق انتخاب داری. اگه قبول کنی که هیچی ولی اگه قبول نکنی ممکنه آبروی بابات بره هانی.

- ب..ابام؟ 

+ اره بیبی، بابات. 

چجوری به خودش حق میده منو بیبی صدا کنه. توی عمرم هیچکس جز ریوجین اونی و میدزیا منو اینجوری صدا نکرده بود. من این ادمو مثل برادربزرگ تر خودم میدونستم...

ادامه میده:

+ اگه مخالفت کنی، فیلم خیانت بابات به مامانت سراسر اینترنت پخش میشه و یه نسخش هم مستقیما واسه مامانت فرستاده میشه. البته من اونقدرا فضول نبودم که توی این مسائل مردم دخالت کنم، فکر کنم کاملا برات واضح باشه که واسه به دست اوردنت، بهش نیاز داشتم.

سر جام خشکم زد...

سرش رو نزدیک گوشم میاره و آروم میگه:

+ حالا اگه میتونی این چیزا رو به کسی بگو.

بر میگرده سمت دیگه و ازم دور میشه. بعد چند ثانیه دوباره روش رو برمیگردونه و با خنده میگه:

+ یادم نبود تو کسی رو هم نداری که بهش بگی.

پوزخند زد و دوباره بهم نزدیک شد...

هلش دادم و با سرعت به سمت در رفتم.

- واسم.. مه..م نیس..ت..چی..بشه من.. به..اوپا میگم.

+ هه!فکر کنم یادت رفته نه؟ من پسر برادرشم. نمیتونی کاری کنی یونا.

پایان فلش بک

در اتاقو محکم کوبیدم و فرار کردم.

خواستم از کمپانی برم بیرون که محکم به یکی از اعضای استری کیدز برخورد کردم.

اصلا نفهمیدم کدومشون بود.

از قدش احتمالا چان اوپا بود... شایدم... الان اصلا مهم نیست.

الان کارای مهم تری تا رسیدگی به کی بودن فردی که بهش خوردم دارم.

افکارمو از سرم بیرون کردم و ماسکمو رو صورت خیس از اشکم گذاشتم و از کمپانی بیرون زدم.

 

(فلیکس)

به طرف جایی که یونا دویید میدوم ولی اثری ازش نمیبینم.

هوووف این بچه کجا رفته؟!

به گوشیش زنگ میزنم.

 

(یونا)

گوشیم زنگ میخوره. فلیکس اوپاعه. شت نگو که اونی که بهش خوردم فلیکس بوده.

گلوم رو صاف میکنم و جواب میدم.

- س..لام اوپا!

یه نفس میگه:

+ یونایااا کجا رفتی؟! منیجیرتون چرادنبالت میگشت؟! چرا با لکنت حرف میزنی؟! چرا تنهایی رفتی بیرون؟! چرا اونیات نمیان کمپانی؟! 

- هی اوپا!آرو..م تر ب..بگو.. گوشم..در..د گرف..ت.

یکم مکث کردم و چندتا جواب واسه سوالاش جور کردم و به ترتیب بهش جواب دادم:

- رفتم..پیش بابام. نمی..خواست..بزا..ره برم. بخا..طر فیلم..ترسناک..دیشبه..ریو..جین اونی.. ترسوندم. با کی.. میرفتم خب؟! نمی..تونم اسپو..یل کنم..شرمنده.

کاش این چیزایی که گفتم واقعا حقیقت داشت...

+ اوکی قانع شدم به کارت برس. فقط یه چیزی! صورتت چرا خیس بود؟!

چی باید بهش بگم؟! شت.

- آب ریخ..ت روش.

همه میدونن فلیکس اوپا زود اسکول میشه. خداروشکر که به چان اوپا نخورده بودم.

+ اوکی. پس مزاحمت نمیشم. بای.

- مرس..ی که نگر..انم بودی. بای.

دلم میخواست بهش بگم جریان چیه ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم که به جی وای پی اوپا نگه چون بی شک جی وای پی اوپا باور نمیکنه چون به منیجر اعتماد داره و به منیجر میگه.

از این وضعیت متنفرم.

من به منیجر هیون شیک گفتم که به جی وای پی اوپا میگم. ولی...

اگه حرفاش حقیقت داشته باشه پدر و مادرم از هم جدا میشن. باید با بابام راجبش حرف بزنم. ولی... اگه واقعی باشه چی؟ من میتونم با یه ادم که به مامانم خیانت کرده حرف بزنم؟ وایسا چی شد؟ من الان بابام رو خیانتکار صدا زدم؟! مهم تر از همه، منیجر هیون شیک چطور تونسته همچین چیزی بهم بگه؟! نگاهاش به قدری بد بودن که هنوز اون نگاه ها رو روی خودم حس میکنم... باید به کی بگم؟! بابام؟ مامانم؟ جی وای پی اوپا؟ یا اونیام؟! 

منیجر هیون شیک راست میگفت...

من کسی رو ندارم...

این افکار مدام توی ذهنم تکرار میشن. دیگه دارم روانی میشم.

میخوام برم کلاب. میخوام به قدری مست شم که همه چیز از ذهنم پاک شه...

کاش منم توی کما بودم...


Part 5

توی راه رفتن به ‌کلاب، گوشیم زنگ میخوره. بابامه!
- سلام دخترم!
+ با..با؟
- دخترم مامانت مریض شده، توی خونه بسترش کردیم. میگه میخواد تو رو ببینه. میتونی بیای خونه؟

همین رو کم داشتم...

+ الان..میام.
- منتظرتم.

از کلاب رفتن پشیمون میشم و به سرعت به سمت خونه میرم. از کیفم یکم کرم پودر به صورتم میزنم که حال و هواش اوکی شه. در میزنم. بابا در رو باز میکنه.
- کو.. ما..مان؟
+ داخله.
وارد خونه میشم.
+ سوپرایزززز!
+ تولدت مبارک! تولدت مبارک! تولدت مبارک یونایا! تولدت مبارک!
واقعا توی این شرایط انتطار سوپرایز رو نداشتم.
کیک رو میارن سمتم که فوت کنم.
+ ارزو کن.
چشمام رو میبندم و آرزو میکنم که بیدار شم و همه این اتفاقا یه خواب بوده.
+ یک! دو! سه!
شمع رو فوت میکنم. صدای دست و جیغشون بلند میشه. بعد از مدت هاست که حس خوبی دارم.
توی جمع نشسته بودم. حرف میزدیم و میخندیدم. یهو گوشیم زنگ خورد.

منیجره!
- ببخ..شید..من ..الان میام.
+ باشه
میرم توی حیاط و جواب میدم.
+ تولدت مبارک یونایا!
- چی..میخوای؟
+ میخواستم دعوتت کنم به یه شام رمانتیک.
- فک..ر..می‌..کنی..من..قبول می..کنم؟
+ نه ولی خب به فکر باباتم باش.
(مکث طولانی‌عی میکنم)
+ یونا اونجایی؟
- با..شه.
+ میام دنبالت. کجایی؟
- خود..م..میام.
+ گفتم کجایی؟
(بازم مکث طولانی عی میکنم.)
- خونه!
+ اع پس میام یه عرض ادبی هم به خانواده میکنم.
- فق..ط..خفه..شو.
+ بای بیبی.
(گوشی رو قطع میکنم.)
باورم نمیشه قراره باهاش شام بخورم.
من چیکار کردم که این اتفاقا باید برام بیوفته؟!
- ما..مااان! من با..ید..برم.
+ باشه دخترم! مرسی که اومدی.
- مر..سی از..شما..واقعا سوپ..رایز شدم.
سعی میکنم اروم حرف بزنم تا متوجه لکنتم نشن.
میرم بیرون.
منیجر از ماشینش پیاده میشه و میاد سمت خونه.
- هی..اگ..ه بخوای..بری..تو..عمرا..با..هات بیام..برام..مهم..نیس..ت چی..بشه.
+ خیلی خب باشه. بیا سوار شو.
میره سمت ماشین و در رو برام باز میکنه. بدون اینکه یه‌کلمه حرف بزنم، به رستوران میرسیم.
- اگه یکی ما رو با هم ببینه چی؟
تمام مدت جوری رفتار میکرد که انگار من دوست دخترشم. حالم از این رفتار بهم میخوره.
بعد که تموم شد، من رو رسوند بیمارستان.
پیاده شدم که یهو سرش رو از ماشین بیرون کرد و گفت:
- یونایا یادت باشه، سه روز بیشتر وقت نداری که قبول کنی.
جوری رفتار کردم که انگار نشنیدم چی گفته و وارد بیمارستان شدم.


 Part 6

+ دکت..ر..وضعی..تشون..چطوره؟
- متاسفانه هنوز هیچ تغییری نکردن. ولی امید داشته باش.
(سکوت میکنم)
- خودت چطوری؟ حرف زدنت بهتر شده!
+ آره..میتو..نم..منظورم..رو برسونم.
- الان خیلی کارا بیشتر از اینکه فقط منظورت رو برسونی میتونی انجام بدی. آفرین. همینجوری ادامه بده.
+ چش..م. دکتر!
- بله.
+ اگه..بخ..وام..یکم..بوکس..کار کنم، روی وض..عیتم تاثیری نمی..زاره؟
- نه اوکیه‌. بدنت دیگه قدرت خودش رو به دست اورده. فقط حواست باشه زیاده روی نکنی.
+ چش..م..ممنو..نم.
باید یجوری خودم رو خالی کنم. حالا که از کلاب رفتن پشیمون شدم میرم باشگاه بوکس. شاید اونجا بتونه عصبانیت و نگرانیم رو کمتر کنه.
به چان اوپا زنگ‌ میزنم:
- سلا..م..اوپا!
+ سلام یونا! خوبی؟
- آر..ه..تو خو..بی؟
کاش واقعا خوب بودم...
+ مرسی منم خوبم. جانم کارم داشتی؟
- میگ..م..اوپا، اون..باشگاه بوک..س که خود..ت و هیون..جین اوپا می..رین ‌کجا..ست؟

با خنده میگه:

+ به به، جوجه ما میخواد بوکس کار کنه؟!
- مسخ..ره نکن اوپا.
+ مسخره نمیکنم فقط یکم هیجان زده شدم. اگه ادرس بدم فکر نکنم بتونی پیداش کنی، الان خودمم میخواستم برم، میخوای بیام دنبالت؟
- ممن..ون میشم.
+ خیلی خب کجایی؟
- من بیمار..ستان خصو..صی‌..‌کمپا..نی.
+ اوکی... وایسا ببینم اونجا چیکار میکنی؟
- عااام... اومده بود..م..چکاب.
+ خب خوبه. نگران شدم.
- نگر..ان نباش.
+ اوکی. خب من یه بیست دقیقه دیگه اونجام.
- با..شه.

بیست دقیقه بعد

- هی یونا سوار شو.
+ س..لام اوپا.
- سلام! چرا اینجوری حرف میزنی؟
+ تقص..یر..ریو..جین اونیه، تر..سوند منو
چیزی نمیگه و میخنده‌. کاش واقعا تقصیر ریوجین اونی بود...
+ خیلی خب، چرا میخوای بوکس کار کنی؟
- بای..د دلیل..ی داشته باشه؟
+ اوهوم. بدون دلیل نمیشه.
پوزخند میزنه و ادامه میده:
+ من و هیونجین واسه خودنمایی اینکارو میکنیم ولی تو چی؟

تحت تاثیر رک بودنش قرار میگیرم...

- میخوام احساساتم خالی شه.
+ اع پس الان عصبی‌عی؟
- میش..ه گفت آره.
+ خیلی خب من حرفی نمیزنم دیگه.
بعد از این حرفا، توی طول رانندگی هیچ کلمه ای گفته نمیشد.
واقعا ازش ممنونم که سعی نکرد دلیل عصبانیتم رو بپرسه.
+ یونایا رسیدیم!
- اوکی الان پی..اده می..شم.
پیاده شدیم و داخل رفتیم.
با دیدن کسی که اونجا بود، شکه شدم. یه لحطه دست چان اوپا رو کشیدم تا وایسه و توی گوشش گفتم:
- یااا اوپا! جونگ‌..کوک‌شی این..جا چیک..ار می. کنه؟
+ اونم میاد باشگاه دیگه.
- یاااا من الان خیر سرم می..خواستم خودمو خالی ک..نم. من این..جا م..عذبم که...
+ میخوای بگم بره؟
- نه.. چی چیو بگ..ی بره. بی..خیال من می..رم خوابگاه.
+ وایسا یه لحظه.
دستشو از دستم در میاره و میره پیش جونگ‌کوک‌شی.
یه‌چیزی توی گوشش میگه و جونگ‌کوک‌شی میره و وسایلش رو جمع میکنه.
+ یونا! بیا داخل.
میرم داخل. جونگ‌کوک به نشونه احترام تعظیم میکنه. منم سلام میکنم و تعظیم میکنم. بعدش هم بدون هیچ حرفی خدافظی میکنه و میره.
سریع میرم پیش چان اوپا.
- هی اوپا! چرا این..کارو کر..دی؟
+ بعد مدت‌ها خواهرکوچولوم ازم یه درخواست کرده بعد اونوقت من اون کارو براش انجام ندم؟!
- یااا!
+ بعدشم، جونگ‌کوک خودش میخواست بره.
یه نفس عمیقی می‌کشم که خشمم رو فروکش کنم.


Part 7

- خب.. الان چیک..ار کنم؟

+ اون پشت رختکنه، برو لباسات رو عوض کن بیا.

- بای..د لباس میو..ردم؟

+ نیوردی؟ 

- ...

+ خیلی خب، فقط هودی پوشیدی؟ زیرش، تیشرتی چیزی نپوشیدی؟

- از اون تاپ... هایی که موق..ع تمر..ین دنس می...پوشم زیرشه.

خشک بهم خیره شد.

+ گرفتی منو؟ خب منم منظورم همون بود از اول.

- ...

با کیوتی و مظلومی میخندم و اونم نمیتونه جلوی خودشو بگیره و میخنده.

+ خیلی خب حالا وقت طلف نکن.

رسمی میگم:

- چشم قربان!

+ عجله کن سرباز!

اینجور حرف زدن از همون اول دبیوم ، بین من و اعضای استری کیدز بوده. اونا همیشه با من مهربون رفتار کردن و مثل برادربزرگ ترم بودن. روی مخ، ولی باحال. ویژگی برادرای بزرگ تره دیگه؟!

 

بعد از تمرین بوکس:

از خستگی روی زمین دراز کشیده بودم. با حالت عادی گفت:

+ یونا

- ب..له؟

+ توی اینکار افتضاحی!

یهو لحنش عوض شد و با ناامیدی و تن صدای بلندتر گفت:

+ نه افتضاح چیه؟ فاجعه ای!!! فاجعههه!

- یاااا..خ..ب دفعه او..لم بود.

+ ببین من بچه دبیرستانی هم بیارم اینجا بگم دوتا مشت به کیسه بوکس بزن، لاقل کیسه بوکسه یکمممم تکون میخوره!

- من..تازه فارغ..ال..تحصیل شدم.

+ خب چه ربطی داشت؟

با حالت دلخوری گفتم:

- ی..جوری حرف می..زنی انگار یه زن س..ی سالم ک..ه..زور..نداره.

+ دخترا تا این حد روی سنشون حساسن؟

- یاااا! اون..کی بود ک..ه توی..لایو..تول..دش..چون فل..یکس او..پا، آجوشی..صدا..ش..زد..کیک رو.. کو..بوند توی صورت..فلیکس او..پا؟  

+ ...

- به..م نگو که تو نب..ودی که..باو..ر نمی..کنم.

+ خیلی خب حالا. ما هم روی سنمون حساسیم. بحث ما این نبود، یونا تو جدی زورت اینقدره؟

- ...

آهی میکشده و میگه:

+ حقیقتا زورت هم کیوته^^

گوشیش رو در میاره و چندتا عکس بهم نشون میده.

- یااا. اوپ..ا ازم عک..س گر..فتی؟

+ نمیبینی؟ من اینا رو باید پست کنم. XD

- جرع..ت دار..ی پست کن.

+ جرعت که ندارم، تا پستش کنم شیپرا میریزن توی کامنتا...

- واسه همینه که..جی..وای پی او..پا گفته این راب..طه ها رو مخ..فی نگه دار..یم.

+ چی بگم... بیخیال این موضوع.

سکوت طولانی ای تشکیل میشه. صدای زنگ گوشیه چان اوپا سکوت رو میشکنه. 

+ الو بله؟... باشه الان میام.

+ یونا شرمنده من باید برم سر فیلمبرداری، وسایلت جمع کن برسوندمت خوابگاه.

- نه مر..سی، یکم دیگ..ه این..جا می..مونم، بعد خو..دم می..رم.

+ باشه. بازم ببخشید. مراقب خودت باش. کلید روی دره، خوستی بری قفلش کن.

- اشک..ال ندا..ره، توهم مرا.قب خودت باش. باشه.

با خنده گفت:

+ یادت باشه دفعه بعد حتما ریوجین رو بترسونیم، این چه کاریه با تو کرده؟! نمیتونی دو کلمه حرف بزنی.

درجواب چیزی نگفتم و خندیدم.

+ خب دیگه من برم بای.

- بای.

اوپا رفت و من دوباره حس پوچی میکنم. نمیدونم چرا ولی وقتی بود حس خوبی داشتم. خالی شده بودم. الان دوباره اتفاقات اخیر برام تکرار میشن. دستکش های بوکس رو از دستم در میارم و دستم رو با پارچه میبندم. درسته که حتی زورم نمیرسه یه کیسه بوکس رو جا به جا کنم ولی من واسه به رخ کشیدن زورم اینجا نیومدم. من فقط میخوام خالی شم...

به سمت کیسه بوکس میرم و با عصبانیت شروع به مشت زدن میکنم.

بوم!

 

 

اتفاقات اخیر مدام توی سرم تکرار میشن.

بوم!

 

 

بغض گلوم رو میگیره.

- نمیخوام! این وضعیت رو نمیخوام!

بوم!

 

دندون هام رو بهم فشار میدم. احساس میکنم از عصبانیت رگ های پیشونی و گردنم بیرون زده.

بوم!

 

بوم!

 

بدون اینکه حواسم واسه، کیسه بوکس رو با دیوار عوض میکنم و مشتام رو محکم توی دیوار میزنم.

بوم!

 

بوم!

 

بوم!

 

درد شدیدی رو توی سینم احساس میکنم. اشکام از چشمام سرازیر میشن.

بوم! 

 

بوم!

 

برون توجه کردن به خون انگشتام روی دیوار، با عصبانیت ضربه های محکم تری میزنم. دردی که توی قلبم بود، اونقدر زیاد بود که درد دستم کنارش چیزی نباشه.

بلاخره خستگی بهم غلبه میکنه و سرم گیج میره و زانوهام شل میشن و آروم روی زمین میوفتم.

سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما با هر تلاش، بیشتر اشک میریزم.

قبلا، هیچوقت اینقدر ناراحتی و غصه و عصبانیت و درد رو توی زندگیم احساس نکرده بودم...

مثل اینکه اینجا نه تنها حالم رو بهتر نکرد بلکه درد دست و خستگی هم بهم اضافه کرد.

وقتی که چان اوپا کنارم بود، حالم بهتر بود اما... 

من نمیتونم به کسی چیزی بگم.

مثل اینکه باید دوباره به خودم یاداوری کنم، من تنهام!

 


Part8

نمیدونم چندمین پیک رو تموم کردم، ولی هنوز اونقد مست نشدم که این اتفاقات یادم بره. 

- یکی دیگ..ه لط..فا!

با نگرانی گفت:

+ دخترجون بهت پیشنهاد میکنم بیشتر از این نخوری، اینجا آدمای خوبی رفت و آمد نمیکنن.

- اون بیرون آدماش بدترن آجو..شی. حالم خو..ب نی..ست، لطفا یک..ی دیگه بریز.

آهی میکشه و بازم برام میریزه. قبل از اینکه بخورمش میگم:

- می..شه یک..اری برام کنین؟

+ چکاری؟

- مواظبم باش..ین. فکر کنین منم دختر خو..دتونم.

با لحن مهربونی گفت:

+ حواسم بهت هست دخترجون. نگران نباش نمیزارم کسی از وضعت سواستفاده کنه.

- ممن..ونم آجوشی.

و پیک رو سر کشیدم.

یادمه لیا اونی همیشه میگفت که تنهایی مست نکنم و همیشه کنار یکی از اونیام باشم. میگفت مردم سواستفاده میکنن و باید مراقب باشم. کاش میشد الان پیشم بود. اگه بود...

اگه بود فکر کنم حتی لازم نبود مست کنم تا دردام رو فراموش کنم. اصلا اگه بود من دردی داشتم؟!

 

چند ساعت بعد:

 

- دخترجون بیدار شو. میخوایم کلاب رو ببندیم.

با سرگیچه و سردرد شدیدی بیدار میشم و دور و برم رو نگاه میکنم. وایسا ببینم من دیشب توی کلاب خوابیدم؟!

+ آجو..شی ساعت چنده؟

- هفت صبح.

+ ...

- آره درسته تو از دیشب تا الان اینجا بودی.

هنوز حس میکنم کامل مستی از بدنم بیرون نرفته.

+ بب..خشید. چقدر باید پر...داخت کنم؟

- دیشب قبل از اینکه مست کنی، پرداخت کردی نگران نباش. پاشو بریم.

+ بری..م؟

- میرسونمت خونت.

+ ولی...

- قصد بدی ندارم، خودت دیشب گفتی که مثل دختر خودم بدونمت. معلومه هنوز مستی، بیا میرسونمت.

+ واقعا مم...نونم.

این چندوقت اینقدر درگیر آدمای پست بودم که یادم رفته بود همچین آدمای خوبی هم وجود دارن.

سوار ماشینش شدم.

- خب دخترجون، خونت کجاست؟

+ اگه می...شه منو برسو..نین محل کارم.

با مهربونی گفت:

- به سنت نمیخوره کار کنی دخترجون. حالا کجا هست؟

+ کمپانی جی وای پی

- جدی؟ اونجا چیکار میکنی؟ پسر منم اونجا کار میکنه.

بدون اینکه حواسم باشه گفتم:

+ آیدل هس..تم.

چیشد یهو؟ من نباید اینو میگفتم. الان پیش خودش چی فکر میکنه؟ یه آیدل که شبا میره کلاب و مست میکنه؟

- اوه! ببخشید دخترجون من گروه های امروزی رو دنبال نمیکنم و نشناختمت! امیدوارم موفق باشی.

+ ممن..نم. پسر ش..ما هم آیدله؟

- نه پسر من منیجره. 

+ اسم..ش چیه؟

- هیون شیک.

ها؟ یعنی منیجر، پسر ایشونه؟ وایسا ببینم یعنی ایشون برادر جی وای پیه؟

+ آجو..شی شما بر..ادر جی وای پی اوپا هس..تین؟ 

- اوهوم. من برادربزرگشم.

با احترام گفتم:

+ خوشب..ختم از آشناییتون.

 

چند دقیقه بعد:

- خب رسیدیم. 

+ ممنونم آجوشی.

- خواهش میکنم دخترجون. 

از ماشین پیاده شدم.

شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:

- راستی، من این هفته کلاب نیستم. اگه رفتی زیاده روی نکن.

+ چشم آجوشی. ممنونم که هوام رو داشتین.

 

و رفتم توی ساختمون.

هی!! من چرا اومدم اینجا؟! اگه کسی من رو با این وضعم ببینه چی میگه؟ لعنت به مست بودن! 

- اع یونا! اینوقت صبح اینجا چیکار میکنی؟

صداش آشنا بنظر میومد. برگشتم.

+ اممم، س..لام نا..یون اونی. اوم..ده بو..دم تمر..ین.


Part 9

 

- بقیه اعضا کجان؟

+ خوا..بگاه.

- یاا یونا! چرا اینجوری حرف میزنی؟

+ امم ریو..جین اونی ترسو..ندم.

- ها؟ بعد این همه مدت هنوز خوب نشدی؟

+ منظ..ورت چیه؟

- چان گفته بود که که ریوجین، تو رو ترسونده و ما خودمونو اماده کنیم تا انتقام دونسنگ کوچولومون رو بگیریم... چند روزه اینجوری هستی؟

+ نم..یدونم چند روزی ه..ست.

- یونا!

+ هوم؟

- سرت رو بالا بگیر.

+ چی؟

- میگم سرت رو بالا بگیر و بهم نگاه کن.

انتظار ندارم متوجه چیزی نشده باشه چون کلا بوی الکل میدم فقط امیدوارم نفهمیده باشه. درحالی که دارم سرم رو بالا میارم، داهیون اونی رو میبینم که با سرعت از کنار ما رد میشه و همونجور که به طرف در خروجی میدوعه میگه:

- نایون اونی بدو! مومو اونی رسیده فرودگاه!

نایون اونی با عجله بهم میگه:

- یونایا من برمیگردم! 

بدون اینکه بمونه و جوابم رو بشنوه، به سرعت به سمت داهیون اونی میدوعه.

نفس عمیقی میکشم. بخیر گذشت.

تا کس دیگه ای ندیدم باید برم خوابگاه. کلاه هودیم رو سرم میکنم و عینکم رو هم میزنم و از کمپانی خارج میشم و به سرعت به سمت خوابگاه میرم.

چند ساعت بعد:

 

بعد از اینکه حموم کردم، تصمیم گرفتم از خوابگاه خارج شم. هیچ جوره نمیتونم اینجا رو بدون اونی هام تحمل کنم. همونطور که داشتم اماده میشدم که به بیمارستان برم، گوشم زنگ میخوره. جواب میدم.

- س..لام اوپا!

+ جوجه ما نمیخواد دیگه بوکس کار کنه؟!

با طعنه بهش میگم: 

- اوه س..لام! من خو..بم تو چط..وری؟

میخنده و میگه:

+ خیلی خب حالا. راستی یونا، نونا بهم گفت هنوز لکنت داری، درسته؟

- اوهوم.

+ ببین ریوجین چه بلایی سر جوجه ما آورده. راستی به اونیات بگو، خیلی بی معرفتین که یه زنگ هم نمیزنین.

چیزی نمیگم و در جواب میخندم.

+ یونا من باید برم. بعد بهت زنگ میزنم.

- با..شه بای.

+ بای.

هودی سفیدی که آرم استی (فنای استری کیدز) روش بود و هیونجین اوپا برای تولد سال پیشم بهم کادو داده بود رو میپوشم و ماسکم و میزنم و کلاهم رو هم سرم میکنم و از خوابگاه میرم بیرون. 

همینکه پام رو از خوابگاه میزارم بیرون دوباره چان اوپا بهم زنگ میزنه.

- ببخشید قطع کردم یه تماس مهم داشتم.

- اشک..ال نداره.

- کجایی یونا؟ صدای ماشین میاد.

- توی خیا..بونم.

- با کی؟

- تنها.

- منیجرت هم باهات نیست؟؟؟

چند ثانیه سکوت میکنم و میگم:

- نه. میخ..استم تنها با..شم.

- هرچی تنها بودی دیگه بسه. لوکیشن بده بیام دنبالت.

از اونجایی که دیگه شب شده لوکیشن رو براش میفرستم و روی نیمکت کنار خیابون منتظرش میمونم. به اسمون زل میزنم... خوبه که هنوز کسایی مثل چان اوپا و نایون اونی رو دارم... دلم برای اونی هام تنگ شده...

با صدای بوق ماشین چان اوپا یا بهتره بگم ماشین منیجر چان اوپا به خودم میام و سوار ماشین میشم.

- خوبی؟

- ها؟

- بنظر خوب نمیای.

- خب...

- میخوای بریم باشگاه؟

- دیر نیس..ت؟

- تازه ساعت نه شبه، تا دیروقت خیلی وقته.

...


Part10

 یوم!

بوم!

بوم!

بوم!

- بازم اشتباه ضربه میزنی... ببین اینجوری.

چان اوپا یه استایل خفن به خودش میگیره و شروع میکنه به ضربه زدن به کیسه بوکس.

- ولی م..ن اینجوری.. نمی..تونم..

- باید تمرین کنی تا بتونی. خیلی خب دستت رو اینجوری بگیر.

دستم رو مثل دست چان اوپا نگه میدارم و حرکاتش رو تکرار میکنم. فقط یه تفاوت بین ضربات من و چان اوپا هست، وقتی من به بوکس ضربه میزنم یه میلی متر هم تکون نمیخوره...

- فکر ..کنم به..تره بیخی..الش بشی..م اوپا!

- به همین زودی میخوای تسلیم شی؟!

- من هیچ..وقت تس..لیم نمی..شم. الان فق.ط..خستم.

- خیلی خب اگه الان خسته ای میزارمیش برای بعد.

چطور یه نفر میتونه اینقدر با ملاحظه باشه؟! خوشحالم که همچین کسی توی زندگیمه.

میشینیم و به دیوار تکیه میدیم. همونطور که بطری آبش رو سر میکشه میگه:

- یونایا! برنامه دبیو استری کیدز یادته؟

- اوهوم.

- یادته تو و یجی و ریوجین و چریونگ و چندتا دختر دیگه هم اولش باهامون مسابقه داشتین؟!

- مگ..ه می..شه یادم نبا..شه؟ 

- شاید اونجا موفق نشدین ولی... الان خودتون رو ببین. از نظر من که بزرگترین گرل بند نسل چهارین.

لبخند میزنم...

کاش میشد به اون زمان برگشت. همون وقتی که ما انتخاب نشدیم و نتونستیم دبیو کنیم. همون موقع که زمین خوردیم ولی با هم باز به تلاش ادامه دادیم و ایتزی شدیم...

- حالا چی..شد که در..باره اون..موقع حرف زدی؟

- همینجوری. گفتم یادی از گذشته کنیم.

مکث میکنه و میگه:

- یونا! من میدونم چند روزه توی حال و احوال خودت نیستی. الان نمیخوام خودتو توجیه کنی یا ازت دلیل ناراحتیت رو نمیخوام. فقط این رو بدون، همیشه یه امیدی هست. همیشه یه راهی هست. حتی اگه راهی نبود، من باهاتم تا کل نقشه رو از اول بکشیم، باشه؟

- ممنو..نم که کنا..رمی اوپا!

لبخند میزنه.

- فردا برنامت چیه؟

همون لحظه گوشیم زنگ میخوره. از بیمارستانه! سعی میکنم دستپاچگیم رو نشون ندم و گوشیم رو برمیدارم.

- سلام.

- س..لام.

- یوناشی! ریوجین بهوش اومده!

بلند میگم:

- وا..قعاااا؟؟؟!!!

- بله. هروقت خواستی میتونی بیای.

گوشی رو قطع میکنم. چان اوپا با تعجب بهم نگاه میکنه.

- چیشده که بابتش اینقدر خوشحالی؟

- باید کامبک اسپویل کنم؟!

- نه نه ولش کن.

سریع میرم لباس هام رو بپوشم تا به بیمارستان برم.

- این موقع شب با این عجله کجا میخوای بری؟! 

- اسپویل کنممم؟؟؟

- خیلی خببب باشه من دیگه چیزی نمیپرسم. حداقل وایسا برسونمت.

- خود..م میرممم مرسی. بای.

سریع به طرف بیمارستان میدوعم. انگار تمام دردها و ناراحتی هام غیب شدن. انرژی زیادی سراسر وجودم رو پر کرده و به سرعت میدوعم. ریوجین اونی.. من دارم میام!


Part 11

تا یه ساعت پیش بهترین خبر دنیا رو شنیدم... ریوجین اونی بهوش اومده! درحدی از این خبر خوشحال شدم که کلا دیگه لکنت ندارم! ولی الان... درسته ریوجین اونی بهوش اومده! ولی نه میتونه تکون بخوره و نه حرفی بزنه... اما همینم خوبه نه؟! باید به خودم امید بدم...

میرم توی دستشویی بیمارستان تا آب صورتم بزنم و این اشک هایی که مثل سیل ازم جاری شدن رو پاک کنم...

یه نفس عمیق میکشم و از در دستشویی بیرون میام و به سمت اتاق ریوجین اونی قدم برمیدارم...

- اونی...

اونی بهم نگاه میکنه.

- اونی کاش میتونستی حرف بزنی...

بهم خیره شده.

- این مدت که شما نبودین، خیلی بهم  سخت گذشت... حتی نمیتونستم درست حرف بزنم... الان هم بخاطر شوک خوشحالی ای که بهم وارد شده دیگه لکنت ندارم...

- اونی من باید چیکار کنم؟

یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه.

- من خیلی تنها شدم... اونی من میترسم.

یجوری با چشماش بهم نگاه میکنه انگار میخواد یچیزی بهم بگه. نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و میزنم زیر گریه.

- اونی، منیجر هیون شیک رو یادته دیگه؟!

سرش رو به معنی جواب مثبت تکون میده.

- اون... اون...

+ اون چی بیبی؟

به پشت سرم نگاه میکنم. منیجرهیون شیک همونطور که میاد توی اتاق در رو هم میبنده. با ترس بهش نگاه میکنم و سریع از روی صندلی پا میشم. آروم آروم بهم نزدیک میشه و من سعی میکنم خودم رو ازش دور کنم که... میخورم به دیوار.

+ اع چیشد؟! زبونت بند اومد؟

همونطور که میلرزم و با ترس بهش خیره شدم میگم:

- میشه با اونیم تنهام بزاری؟!

+ تو قرارمون رو زیر پا گذاشتی یوناشی. گفته بودم اگه به کسی بگی که من دنبالتم و شب و روز برات نذاشتم چیکار میکنم. فکر میکنی من توی این اتاق شنود نذاشته بودم؟!

- ولی... ولی... ولی من که هنوز نگفته بودم.

+ الان که دیگه فهمید.

و شروع میکنه و مثل جوکر میخنده.

پاهام سست میشه. نگاهم به ریوجین اونی میوفته با که ابهام و خشم به ما نگاه میکنه و یه قطره اشک از چشماش جاری میشه...

با داد میگم:

- چرا میخوای رابطه مامان و بابام رو خراب کنی؟؟؟

+ نمیخوام رابطشون رو خراب کنم... میخوام یه رسوایی برای یه آیدل به وجود بیارم. رسوایی خیانت پدرش به مادرش. هرچندبه طور کلی ربطی به تو نداره ولی خب نتیزن ها هم آدمایین که به همه چیز گیر میدن.

- ... با این کار بازم به چیزی که میخوای نمیرسی...

+ مطمعنی؟! بعد از این هنوزم قرارمون سر جاشه. من فیلم های خیانت بابات رو منتشر میکنم ولی هنوزم کاری هست که ازم بر بیاد.

مکث میکنه و ادامه میده:

+ اونیت تازه بهوش اومده.

به ریوجین اونی نگاه میکنه:

+ اوه سلام دخترجون. میبینی چی به سر مکنه تون اوردم؟(مثل دیوونه ها میخنده) 

بعد به من نگاه میکنه و دستش رو میزاری کنار سرم روی دیوار. 

+ اگه بعد از این هم کاری که میخوام رو انجام ندی، یا به زبون ساده مال من نشی... ریوجین اونیت رو دوباره به کما میفرستم. کسی چه میدونه، شایدم مرگ.

با جیغ میگم:

- تو یه قاتلی!

+ بخاطر رو هرچیزی میشم.

و اتاق رو ترک میکنه.

روی زمین میوفتم و زانوهام رو بغل میکنم و گریه میکنم.(شاید پیش خودتون فکر کنین اتاق باید دوربین داشته باشه ولی نه، برای اینکه تصاویر اونی هام پخش نشه اتاق دوربین نداره و فقط عوامل جی وای پی حق ورود دارن) 

پا میشم و دوباره روی صندلی میشینم. این دفعه شکسته تر... با چشمای پراشک به اونیم نگاه میکنم.

- اونی دیدی؟ حالا باید چیکار کنم؟! اونی میشه پاشی؟! لطفا!

چشماش رو میبنده و قطره  های اشک از چشماش جاری میشن. دستش رو محکم میگیرم و سعی میکنم با زور کردن دندونام روی همدیگه ناراحتیم رو خالی کنم و گریه کردنم رو کنترل کنم...


Part 12

با صدای دکتر از خواب بیدار میشم. صبح شده و من همونجا خواب رفته بودم. سریع بلند میشم.

- آقای دکتر! 

- یونا شی! لکنتت برطرف شد؟

- اوهوم. دیشب حل شد. وضعیت ریوجین چطوره؟

- فعلا که تنفسش پایداره و بطور کامل هوشیاریش رو داره.

مکث میکنم و میگم:

- یعنی همینجوری میمونه؟

- باید صبر کرد. ریوجین بعد مدت نسبتا زیادی بهوش اومده و خب، اندام هاش هنوز درگیر کمان.

- ... .

- ولی امید داشته باش یونا! همه چیز خوب میشه.

- ممنونم.. بقیه اونی هام چطور؟

- تغییری نداشتن...

- که اینطور... ممنونم مزاحمتون نمیشم.

سرش رو به نشونه احترام خم میکنه و از اتاق خارج میشه.

ریوجین اونی بهوش اومده. درسته. ولی الان که نمیتونه کاری کنه چه فایده؟! فقط داره زجر میکشه. بهتره تنهاش بزارم با یکم استراحت کنه هرچند که همین الانش هم خوابه...

به ساعت گوشیم نگاه میکنم: 8:04 دقیقست. هومم یعنی چان اوپا خوابه؟ بهش زنگ میزنم.

+ اوه سلام یونا!

- سلام اوپا! بیدار بودی؟

+ اره. توی استدیو ام.

- توی استدیو چیکار میکنی؟

+ اسپویل کنم؟

- نه نه نکن.

صدای خندش رو از پشت تلفن میشنوم.

+ شوخی کردم چیزی برای اسپویل کردن نیست. اومده بودم چندتا وسیله بردارم.

- اها...

+ مگه کاری داشتی؟

- میگم... امروز برنامه خاصی داری؟

مکث میکنه و میگه:

+ نه چطور؟!

صدای فلیکس اوپا رو میشنوم: هیوووونگگگ امروز قرار بود بریم بیرون برام غذا بخری!، چان اوپا بهش میگه: میبینی که کار برام پیش اومده. فلیکس اوپا: هعییی!

ریز میخندم.

- میخواستم بریم بیرون.

+ اوکی. هرساعتی بگی هستم.

- خیلی خب پس من اماده میشم بهت زنگ میزنم.

+ اوکی!

کلاهم رو میکشم روی سرم و ماسکم رو میزنم و میرم خوابگاه. همون لحظه گوشیم زنگ میخوره.

- سلام اونی!

+ سلام یونا خوبی؟

- اوهوم خوبم شما خوبی؟

+ ممنونم. یونا امروز برنامت چیه؟

- قراره با چان اوپا برم بیرون.

+ اع چانی! ...

میخنده و کیوت طور ادامه میده: منم میاممممXDDD

خندم میگیره..

- پس برو اماده شو!

+ الان؟؟

- اره پس کی؟

+ الان خوابم میاااد. شما برین من یکی دو ساعت دیگه میام.

- باشه! خوب بخوابی!

+ مرسی یوناکوچولو!

قطع میکنه. خیلی خب ترکیب خوبی بنظر میایم، لیدر استری کیدز، اونیه توایس و مکنه ایتزی..

دوباره گوشیم زنگ میخوره. چان اوپاست.

- سلام اوپا.

+ یوناااا! لباس چی بپوشم؟؟؟

نمیتونم خودم رو کنترل کنم و میزنم زیر خنده.

- یا اوپا! از من میخوای بهت بگم لباس چی بپوشی؟! بهرحال چیزی جز هودی نمیتونی بپوشی. کسی نباید تا یه ساعت اول ما رو بیرون ببینه.

+ یه ساعت اول؟

- اوهوم. بعدش نایون اونی هم میاد.

+ عهه نونا! خیلی خب پس باید مثل آدم حسابی رفتار کنم.

میخندم.

- خب اوپا دیگه کاری نداری؟! من هنوز اماده نشدم.

+ فقط یه سوال.

- جانم؟

+ هودی چه رنگی بپوشم؟

- اوپاااااا!

گوشی رو قطع میکنم و میخندم...


Part 13

با صدای بوق ماشین از خوابگاه بیرون میرم. همونطور که فکر میکردم چان اوپاست. با یه ماشین خفن که اسمش رو نمیدونم اومده و منیجرش هم نیست!

- واووو اوپااا! این همه تدارکات واسه چیه؟

+ قراره دیت سه نفری بریم دیگه. نمیشه که با منیجر بیام.

- واوو!

چشمم به استایلش میوفته: یه هودی صورتی و شلوار لی پوشیده و یه کلاس صورتی هم روی سرش گذاشته... به خودم نگاه میکنم: یه هودی و یه شلوارک لی.

- عههه قبول نیست!!! منتظرم بمون الان میام.

و به سرعت میدوعم توی خوابگاه.

+ وایسااااا...

راهم رو ادامه میدم و در خوابگاه رو باز میکنم و واردش میشم. در عرض دو دقیقه استایلم رو عوض میکنم و میرم بیرون.

یه تیشرت نیم تنه و شلوار مشکی و یه عینک افتابی که موهای مشکیم باعث میشن استایلم کامل بشه.

در رو باز میکنم و توی ماشین میشینم.

+ یونایا! واسه چی لباست رو عوض کردی؟

- خودت رو دیدی؟!

+ یااا خب الان همه میفهمن ما کی ایم.

- تقصیر من نیست، میخواستی استایل نوناپسند نپوشی!

+ ها؟! نوناپسند؟!

- فکر کردی نمیدونم میخوای نایون اونی ازت تعریف کنه؟! وگرنه چان مشکی کجا و چان صورتی کجا!

+ ها؟؟؟ چان صورتی؟!

میخندم و میگم:

- بهت میاد!

+ تو هم همینطور بلک یونا!

جفتمون میخندیم.

- خیلی خب پس چالش سر اینکه کی دل نایون اونی رو میبره!

+ قبوله!

ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنه.

+ خیلی خب الان کجا بریم؟

- نمیدونم.. هرجا دوست داری.

+ بنظرت مردم میفهمن که ماییم؟

- اوهوم، کاملا مشخصه. از کجا معلوم الان کسی ازمون توی ماشین عکس نگرفته باشه؟!

+ به هرحال مهم نیست. وقتی نایون نونا بیاد اوکی میشه. اونموقع شایعه قرار درست نمیکنن.

- اوهوم.

+...

- میگم...

+ هوم؟

- بیا چالشمون رو از الان شروع کنیم.

+ از الان؟ الان که نونا نیست.

- میریم خرید! هرکدوممون یه کادو براش میگیریم.

+ پایه ام!

گوشیم رو به ضبط ماشین وصل میکنم و اهنگ my universe رو پلی میکنم. 

+ اوووو باید یه پست بزارم بگم یونا اهنگ my universe بی تی اس و کلدپلی رو توی پلی لیستش دارهXD

- یااااا! نگو که تو خودت آلبوماشون رو نداری.

+ خیلی خب قبوله.

- به هرحال اونا نسل سه هستن و ما نسل چهار، فکر نمیکنم حتی که مثلا من با جونگ کوک سونبه نیم برم بیرون، کسی چیزی بگه. شاید تایتل پستا اینجوری باشه که، "جونگ کوک، هوبش رو بیرون برد!" یا "از بازیگری یونا در هایلایت بی تی اس تا بیرون رفتن جونگ کوک"

+ اتفاقا اصلا اینجوری نیست. خیلیا تو و جونگ کوک هیونگ رو شیپ میکننXD

- یاااا!

+ خب چیه؟! راست میگم! مردم همیشه شایعه درست میکنن.

- بهتره این بحث رو تموم کنیم.

+ اوکی جوجه!

- پسره صورتی!

+ یااا!

- ... .

سرم رو به شیشه تکیه میدم و به موزیک گوش میدم.

قسمت اوجش میرسه و من و چان اوپا همزمان باهاش میخونیم..

You (you), you are (you are) my universeAnd I (I) just want (just want) to put you firstAnd you (you), you are (you are) my universeAnd you make my world light up inside

.

.

+ خیلی خب رسیدیم!

از ماشین پیاده میشیم و ماسک میزنیم. هرچند که با وضع لباسامون و کلا همه چیزمون مشخصه که کی هستیم و ماسک باعث مخفی شدن هویتمون نمیشه. ولی خب به هرحال آرتیستیم و قوانین موجب میکنن ماسک بزنیم.

- الان ساعت چنده اوپا؟ 

نگاه به ساعتش میکنه:

+ 9:20 دقیقه!

- خب، نایون اونی تقریبا ساعت 8 بهم گفت که یکی دوساعت دیگه میاد. و 40 دقیقه دیگه میشه دوساعت، پس الان هرکدوممون از هم جدا میشیم و در عرض نیم ساعت برمیگردیم همینجا. اوکی؟!

+ اوکی!

- یک!

+ دو!

- سه!

به طرف پاساژ میدوییم!

چان اوپا زودتر میرسه:

+ یااااح! من بردم!

میخندم و میگم:

- اوپا واقعا توی این لباس کیوت شدی!

+ یااا!

- XDDD

وارد پاساژ میشیم.

همینطور که دارم دنبال یه مغازه مناسب میگردم گوشیم زنگ میخوره! نایون اونیه!

- سلام اونی!

+ سلام یونا!

- الان میخوای بیای؟!

+ نه هنوز آماده نشدم. تا آماده بشم یه ساعت دیگه طول میکشه!

نفس عمیقی میکشم و میگم:

- خوبه!

+ چی خوبه؟!

- هیچی هیچی! کاری داشتی که زنگ زدی اونی؟

+ یونایا!

- جانم!

+ شما دوتا تیپ زدین؟! یا لباس عادی پوشیدین؟

- تیپ زدیمXDDD

+ اوکی! خوب شد بهت زنگ زدم! مومو میگفت با یه هودی معمولی بیام!

- راستش ما هم اول میخواستیم هودی معمولی بپوشیم و الانم با لباسامون خیلی ضایعست که یونا و بنگ چانیم! ولی خب وقتی تو هم بیای اوکی میشه!

+ اوکی پس من میرم آماده شم!

- اوکی.

گوشی رو قطع میکنه. هوففف هنوز وقت هست.

چشمم به یه عروسک پنگوئن توی یه مغازه کیوت میوفته. اگه مینا اونی بود میتونستم اونو بخرم.. برای نایون اونی چیکار کنم؟! آهااا! بانی! چرا زودتر به فکردم نرسیده بود؟! براش یه عروسک خرگوش کیوت میگیرم. ولی خرگوش... قطعا چان اوپا یچیز بهتر گرفته!

یکم جلوتر چندتا حلقه براق توی ویترین یه مغازه چشمم رو میگیره. وارد مغازه میشم. 

واوو اینجا فوق العادست! یه قسمت پر از چیزای کیوته و یه قسمت دیگه چیزای دارک! یه قسمتش هم جواهره! صاحب اینجا قطعا یه آدم حسابیه!

+ میتونم کمکتون کنم؟!

- اوهوم! یچیز میخوام که به یکی کادو بدم!

+ پسره یا دختره؟

- دختره. اونیمه.

+ نظرتون راجب حلقه های کاپلی چیه؟!

یااا من که گفتم طرف دختره و اونیمه. گلوم رو صاف میکنم و میگم:

- ببخشید ولی من کادو رو برای اونیم میخوام! 

+ اینجور کادوها اینروزا مد شده! 

- خب بزارین یجور دیگه توضیح بدم. من و یه نفر دیگه قراره برای یه دختر کادو بگیریم و تحت تاثیر قرارش بدیم. من الان با یکی توی یه رقابتم سر اینکه کادوی کی بهتره! پس یچیز میخوام که توی این چالش برنده باشم!

+ کاملا متوجه منظورتون شدم! یه لحظه به من اجازه بدید.

بعد از تموم شدن حرفش به سمت انبار مغازه میره و بعد از چند دقیقه بر میگرده. یه جعبه دستشه. جعبه رو روی میز میزاره و بازش میکنه. واوو یه گردنبند ظریف که یه قلب کوچولو با یاقوت هم بهش وصله رو بهم نشون میده.

+ این مورد چطوره؟

- همین رو میخوام! 

گردنبند رو توی جعبش میزاره و توی یه پاکت کیوت روی میز میزارش. همون لحظه یه فکری برای چان اوپا به سرم میزنه.

- ببخشید شما حلقه صورتی هم دارین؟!

+ اون مدل ها که الماس روشونه؟

- نه. ساده. مثل این رینگ سیاه ها که جدیدا مد شدن.

+ بله داریم، اون رو هم براتون بزارم؟

- بله ممنون میشم. فقط توی یه جعبه صورتی بزارینش.

+ حتما!

- ممنونم. چقدر باید پرداخت کنم؟

+ پنج میلیون و صد هزار وون.

ها؟! پنج میلیون و صد هزار وون؟؟؟

ادامه میده:

+ گردن بند پنج میلیون وون و اون انگشتر چون اختصاصی ساخته شده و صورتیش با این جنس جای دیگه موجود نیست صد هزاروون.

به خودم میگم: ریلکس باش یونا. فقط مثل یه فرد متشخص پرداخت کن و برو بیرون. 

سریع حساب میکنم و از مغازه بیرون میرم.

به ساعت گوشیم نگاه میکنم: 9:40 دقیقه. خوبه ده دقیقه زودتر تموم کردم! به طرف ماشین حرکت میکنم. از دور ماشین معلومه و چان اوپا کنارش نیست، پس هنوز درگیره.

آروم به طرف ماشین قدم برمیدارم. یه حس دلشوره عجیبی دارم. قلبم تند تند میزنه. گوشیم رو از جیبم در میارم و سریع برای چان اوپا و نایون اونی لایو لوکیشین میفرستم و بعد گوشیم رو دوباره توی جیبم میزارم. هووف! این چه حس عجیبیه پیدا کردم. تقریبا ده کیلومتر دیگه تا ماشین فاصله دارم... یهو یه دست روی صورتم احساس میکنم..


Part14

از پشت بهم چسبیده و با دستش دهنم رو میگیره و به سمت یه ماشین مشکی میبرم..

کادوها از دستم میوفتن..

سعی میکنم خودم رو ازاد کنم ولی نمیشه..

دهنش رو به گوشم نزدیک میکنه و زمزمه وار میگه:

+ با مشکی سکسی تر میشی!

خودشه! هیون شیک..

در ماشین رو باز میکنه، چند نفر دیگه هم توی ماشینن. یه مرد سیاه پوش روی صندلی رانندست و یه مرد سیاه پوش عقب. من رو عقب میندازه و خودش میره روی صندلی کمک راننده میشینه. 

نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته..

سعی میکنم از ماشین پیاده شم، اما، یه مرد سیاه پوش دست و پام رو قفل کرده و نمیتونم از جام تکون بخورم.

باید جیغ بزنم ولی..

بخاطر شکی که بهم وارد شده یه کلمه هم به زبونم نمیاد..

گوشیم زنگ میخوره و اون اقاعه هیکلیه سیاه پوش گوشی رو از جیبم در میاره. از اونجایی که فقط با یه دستش، دستم رو گرفته یه دستم رو ازاد میکنم و میپرم سمت گوشی و جواب میدم. 

جیغ میزنم:

- اوپااااااااااااا!

اون مرد سیاه پوش گوشی رو قطع میکنه و از شیشه ماشین پرتش میکنه بیرون و دوباره دستم رو محکم میگیره.

از هیون شیک میپرسه:

+ الان چیکار کنیم اقا؟

هیون شیک با خونسردی بهش میگه:

+ نیاز نیست نگران باشی! به هرحال کسی جای ما رو نمیفهمه.

تقلا میکنم که دستم رو ازاد کنم ولی نمیشه. همون موقع هیون شیک برمیگرده و یه دستمال رو محکم فشار میده روی دهنم..

چشمام سیاهی میرن..

اخرین چیزی که میشنوم: خواب بخوابی بیب!

 

فلش بک:

(چان)

درحالی که دارم انگشتر ظریفی که یه الماس کوچولو صورتی روش هست رو حساب میکنم ،روی گوشیم پیام میاد. یوناست! پیامش رو باز میکنم. لایو لوکیشن؟! واسه چی لایو لوکیشن فرستاده؟! بهش زنگ میزنم. 

جواب میده:

- اوپاااااااااااااا!

و بعد قطع میشه.

ها؟! چه اتفاقی افتاده؟! کادوها رو همونجا توی مغازه میزارم و به سرعت از پاساژ بیرون میرم. کسی کنار ماشین نیست. دوباره به یونا زنگ میزنم. لعنتی! بوق میخوره ولی جواب نمیده.

دارم از نگرانی میمیرم. صداش اصلا خوب بنظر نمیومد. داشت.. داشت.. داشت جیغ میزد.. نمیدونم باید چیکار کنم..

پایان فلش بک

 

(چان)

به طرف ماشین میدوعم.. کادوهاش.. کادوهاش روی زمین افتادن.. داد میزنم:

یوناااا! یونایاااا! کجایییی؟

جوابی نمیشنوم. هیچ صدایی نمیاد. یونا... استرس شدیدی دارم..

این مدت اصلا حالش خوب نبود.. سعی میکنم خودم رو کنترل کنم و اروم باشم ولی نمیشه.. یونا نیست! رفته! نه، بهتره بگم دزدیدنش! دستم رو روی سرم میزارم و همونجا میشینم. نمیدونم باید چیکار کنم. ناخوداگاه چند قطره اشک از چشمام جاری میشن.

گوشیم زنگ میخوره، به امید اینکه یونا باشه جواب میدم.

+ چانییی!

نوناست. با صدای لرزون میگم:

- ن..ونا..

+ عه چانی چرا صدات میلرزه؟! چیشده؟!

- نونا.. یونا نیست.

+ چی؟! یعنی چی که نیست؟! 

- یعنی نیست نونا! فکر میکنم دزدیدنش!

+ یااااا چی میگی؟! یونا همین چند دقیقه پیش برای من لایو لوکیشین فرستاد.

درسته! لایو لوکیشین! 

ولی بدون اینکه بفهمم شروع به هق هق زدن میکنم..

+ چان!

با هق هق میگم:

- نونا.. نونا.. یونا این مدت اصلا حالش خوب نبود.

+ الان کجایی چان؟! (صدای سانا نونا از پشت تلفن میاد که میگه: هی اونی! چیشده؟  - یه لحظه صبر کن سانا)

+ چان! با تو ام.

- الان.. لوکیشن میفرستم برات.

+ باشه!

گوشی رو قطع میکنم و برای نونا لوکیشن میفرستم. لرزون لرزون کادوهاش رو برمیدارم و توی ماشین میشینم تا نونا بیاد. هی! چان! تو چت شده؟! قوی باش! الان اصلا شبیه لیدر استری کیدز نیستم. شبیه بنگ چانی که سر موقعیتای سخت ارامشش رو حفظ میکرد نیستم. یونا به من سپرده شده بود! شاید کسی بهم نسپرده بودش ولی وقتی که با من بیرون اومده یعنی مسئولیتش با من بوده! الان اگه اعضای ایتزی بفهمن چی؟! من مکنشون رو ول کردم. ازش جدا شدم و رفتم کادو خریدم. نباید جدا میشدم ازش.. اصلا امروز نباید باهاش بیرون میومدم. باید توی خوابگاه میموند.. ولی..

ولی..

ولی من فقط میخواستم خوشحالش کنم..

همونطور که این افکار مغزم رو داغون کرده بودن و اشک از چشمام سرازیر شده، یه صدای اشنا حواسم رو سر جاش برمیگردونه:

+ چان!!!

از ماشین بیرون میرم.

نایون نونا و سانا نونا و مومو نونا به سمتم میان.

سانا: هی چان!! داری گریه میکنی؟!

- نونا..

اشکام رو پاک میکنم و میگم:

- باید پیداش کنیم!

(سوم شخص)

دخترا با نگرانی بهش نگاه میکنن.

نایون: اروم باش چان!  اول دقیق توضیح بده چیشده!

چان سعی میکنه صداش لرزون نباشه و میگه: ما یه چالش گزاشتیم. چالشی که هرکس دل نونا رو ببره برندست. واسه همین من تیپ صورتی زده بودم و یونا دارک.. الان هم اومدیم اینجا تا برای نونا کادو بگیریم و بگیم نونا برنده رو انتخاب کنه، پس از هم جدا شدیم.

نایون با تعجب میگه: دل من رو ببرین؟!

مومو با عصبانیت میگه: یااا اونی! بزار حرفش رو بزنه!

چان ادامه میده: وقتی داشتم کادو رو حساب میکردم، یه پیام اومد روی گوشیم. یونا لایو لوکیشن فرستاده بود. و جوری که نایون نونا میگه همون موقع برای نونا هم لایو لوکیشن فرستاده بود.

سانا: خب خب.

چان: تعجب کردم و بهش زنگ زدم و وقتی جواب داد فقط تونستم صدای جیغ زدنش "اوپااااااا" رو بشنوم و بعدش گوشیش قطع شد. با سرعت از پاساژ بیرون اومدم و دیدم کادوهاش اینجا روی زمین افتادن و خودش نیست.

نگرانی توی چهره چهارتاشون موج میزنه.

نایون: باید بریم دنبالش.

مومو: یاا اونی ما که نمیدونیم کجاست.

نایون: لایو لوکیشین فرستاده دیگه.

سانا: اره باید بریم دنبالش.

چان: یااا نوناها! اگه قرار بود بریم دنبالش الان من اونجا بودم. ولی دزدیده شدن یه ارتیست چیز عادی ای نیست. باید پلیس خبر کنیم تا دوربینای پاساژ رو هم چک کنن. قطعا یه دوربین، اینکه چه اتفاقی براش افتاده رو ضبط کرده.

چان به خود واقعیش برگشته. کسی که نایون و مومو و سانا میتونستن بهش اعتماد کنن و کسی که یونا منتظرش باشه تا نجاتش بده. درسته! اون الان همون بنگ چانی شده بود که با منطق حرفاش رو میزنه.

نایون با خودش میگه: آیگووو پسرمون چقدر بزرگ شده&-&


Part15

چان به پلیس زنگ میزنه:

+ بفرمایید!

- سلام خسته نباشید! من بنگ چان هستم. خواهرم رو دزدیدن!

+ لطفا لوکیشن بفرستید، ماموران ما جهت بررسی، چند دقیقه دیگه اونجان! 

- ممنونم.

سانا: الان چیکار کنیم؟! من واقعا نگرانم!

چان: بیاین توی ماشین بشینیم تا پلیس بیاد. راستی! شما با کی اومدین؟!

مومو: خودمون با ماشین منیجر اومدیم!

چان: اها. 

چان در ماشین رو باز میکنه و دخترا میرن داخل.

بنگ چان روی صندلی راننده میشینه و سرش رو روی فرمون میزاره.

- همش تقصیر منه!

نایون: نه تقصیر تو نیست!

- من باید حواسم بهش میبود. یونا این چند روز اصلا حالش خوب نبود.

سانا: ...

مومو: ...

نایون: الان اگه اینقدر خودت رو سرزنش کنی چیزی درست نمیشه. ما هم نگرانیم. من از وقتی که صدای لرزونت رو پشت تلفن شنیدم که میگفتی : نونا! ... قلبم تند تند میزنه. 

چند دقیقه هیچکدومشون چیزی نمیگن و با صدای پلیس ها از ماشین بیرون میرن.

***

به یه طناب دار آویزون شده، با این تفاوت که دستاش توی اون حلقه ن و خودش آویزونه. آروم چشماش رو باز میکنه. آهی بخاطر درد دستایی که به اون طناب بسته شدن میکشه.

+ پس بلاخره بیدار شدی!

- اینجا کجاست؟

+جایی که قراره نابود شی.

 یونا نگاهش به شلاقی که دست هیون شیکه میخوره و متوجه بدن نیمه لخت خودش که فقط لباس زیراش تنشن میشه(*عزیزان نگران نباشین الان یه حالتی مثل بیکینیهXD)

اشک توی چشماش حلقه میزنن.

- میخوای با من چیکار کنی؟!

+ فکر کنم یه دقیقه پیش گفتم. میخوام نابودت کنم.

- ولی تو که... .

+ میدونم! ولی من بزور کسی رو مال خودم نمیکنم یوناشی! اگه کسی که میخوام مال من نشه، ازارش میدم.

جیغ میکشه و میگه:

-  تو روانی ای!!!!

همون لحظه ضربه شلاق رو روی کمرش احساس میکنه و از درد داد میزنه و اشکاش سرازیر میشن.

+ میدونی میخوام چیکار کنم یونا؟! اون دوتا توی ماشین یادته؟! میدونی الان کجان؟!

یونا با چشماش خیسش بهش نگاه میکنه و هیون شیک ادامه میده:

+ راستی! باید پیش اونیت میموندی..

- چیکارش کردی عوضی؟؟؟

مثل روانی ها میخنده و میگه:

+ تو که حرف بد نمیزدی کوشولو.

یونا دوباره میزنه زیر گریه و با جیغ میگه:

- چیکارش کردی عوضیییی؟!

+ هنوز هیچی. ولی اون دوتا مرد رفتن سراغش که دوباره بره کما.

یونا میخواد حرف بزنه که دوباره ضربه شلاق رو روی بدنش احساس میکنه و جیغ میکشه.

+ اوه راستی!

هیون شیک پشت سر یونا وایساده و یونا سعی میکنه که برگرده و بخاطر فشاری که به دستاش وارد میشه جیغ کوچیکی میکشه.

+ لازم نیست نگاه کتی یونا. به جلوت نگاه کن.

و تصویر پروژکتور رو روی دیوار میندازه. یونا با دقت بهش نگاه میکنه. یه فیلم که درحال اپلود شدنه.

- این..این چیه؟

+ مشخص نیست؟ تایتلش رو بخون.

"رسوایی یونا عضو ایتزی، خیانت پدرش به مادرش"

یونا جیغ میکشه و میگه:

- اپلودش نکن! خواهش میکنم!

+ حاضری برای اپلود نکردنش خودتو بهم بدی؟!

یونا غرورش رو زیر پا نمیزاره و سکوت میکنه.

+ پس اپلود میشه.

98 درصد.. 99 درصد.. 100درصد.. اپلود شد.

خنده هیون شیک کل اتاق رو پر میکنه. یونا سرش رو پایین انداخته و گریه میکنه.

+ یااا یوناشی! بهش نگاه کن! مردم دارن کامنت میزارن.

یونا سرش رو بالا نمیاره. هیون شیک با عصبانیت میگه:

+ مگه نمیگم بهش نگاه کن؟! 

و ضربه شلاقی به یونا میزنه.

یونا با گریه و نفرت میگه: 

- تو دیوونه ای! روانی ای! میدونی اگه بگیرنت چیکارت میکنن؟!

+ تا قبل از گرفتنم تو همه چیزت رو از دست میدی. 

و باز مثل دیوونه ها میخنده و ادامه میده:

+ حالا هم کامنتا رو نگاه کن!

یونا از ترس اینکه اون دیوونه دوباره بزنش نگاه میکنه.

"من که باور نمیکنم!"

"یعنی یونا هم حرومزادست؟!"

"قطعا بخاطر پدرش از کمپانی بیرون میندازنش"

"اون نباید عضو ایتزی باشه، اینجوری برای بقیه اعضا هم شایعه میسازن"

"یونا تقصیری نداره!"

"مشتاقم واکنش خودشو ببینم"

یونا با گریه میگه:

- ازت متنفرم!

+ متنفر بودنت هم قشنگه.

یونا چیزی نمیگه و بی صدا گریه میکنه.

+ حرف بزن.

- ... .

+ گفتم حرف بزن!!!

- ... .

هیون شیک پشت سر هم با شلاق یونا رو میزنه و یونا فقط داد میزنه!

+ اره داد بزن! میخوام صداتو بشنوم! بلند تر!

و ضرباتش رو ادامه میده.

- بسههههههههههه!

هیون شیک میخنده و ادامه میده.

***

بلاخره صحنه ای که یونا رو دزدین پیدا میکنن. یه مرد سیاه پوش یونا رو میگیره و میندازش توی یه ماشین سیاه بی پلاک.

چان و دخترا با نگرانی به تصاویر دوربین نگاه میکنن.

سانا بغض میکنه و میگه: حتما الان خیلی ترسیده..

بقیه هم مثل سانا بغض کردن ولی سعی میکنن خودشون رو نگه دارن. گوشی چان زنگ میخوره. چان صداش رو صاف میکنه و جواب میده:

- سلام فلکیس!

+ هیونگگگ!

- چی شده؟!

+ یه ویدیو برات میفرستم ببینش همین الان!

- الان نمیتونم فلیکس.

+ باید ببینیش هیونگ! راجب پدر یوناست!

- باشه! 

چان سریع گوشی رو قطع میکنه و لینکی که فلیکس براش فرستاده رو باز میکنه.

"رسوایی یونا عضو ایتزی، خیانت پدرش به مادرش"

سریع ویدیو رو به پلیس ها نشون میده.

- خودشه! مطمعنم کسی که این ویدیو رو پخش کرده یونا رو دزدیده!

+ از کجا مطمعنی پسرجون؟

- نمیدونم..

دخترا به طرف چان میرن.

نایون: چه ویدیویی؟!

چان ویدیو رو به دخترا نشون میده و دخترا دستشون رو جلوی دهنشون میزارم و با نگرانی بهم نگاه میکنن.

چان: مطمعنم ینفر قصد خراب کردن یونا رو داره.

مومو: ولی کی؟!

چان: نمیدونم... ولی مطمعنم کسی که یونا رو دزدیده و کسی که این ویدیو رو اپلود کرده ینفره! یونا این مدت اصلا حالش خوب نبود!

نایون سرش رو پایین میندازه و میگه:

- اونروز توی کمپانی دیدمش! مطمعنم بوی الکل میداد.

سانا و مومو با تعجب و همزمان میگن: یونا؟!

نایون: اوهوم.

چان: باید از منیجرش بپرسیم، شاید اون چیزی بدونه!

چان هرچی به گوشی منیجر زنگ میزنه جواب نمیده. همون موقع فلیکس دوباره به چان زنگ میزنه.

+ هیونگگگگگ! یونا رو دزدیدن!

- چی؟! تو از کجا میدونی؟!

+ فیلمش پخش شده! ها؟! مگه تو میدونستی؟!

چان ینفر رو میبینه که داره از اتاق بیرون میره و داد میزنه: بگیرینشششششش! 

پلیسا بدون اینکه چیزی بگن میوفتن دنبالش و میگیرنش. مامور میگه: چی شده!؟

- یکی فیلم دوربینا رو پخش کرده!

 

فلیکس از پشت تلفن میگه:

+ هیونگ کجایی!

- فلیکس برات یه ادرس میفرستم سریع بیا!

فلکیش میگه باشه و گوشی رو قطع میکنه.


Part 16

- اقای پلیس حالا چیکار کنیم؟

+ ماشین رو دنبال میکنیم.

- اما چطور؟

+ باید تمام دوربین های مدار بسته رو چک کنیم، پیدا کردم لگسوس سیاه رنگ بدون پلاگ سادست.

- ولی ما لایولوکیشین داریم.

+ لطفا بزارید کارمون رو بکنیم چان شی. لطفا هم خودتون کاری نکنید که همش دردسره.

بیسیمش رو در میاره و میگه: تمامی واحد ها! به ترتیب تمام دوربین های مدار بسته رو چک کنید، نتیجه تا یک ساعت دیگه باید اماده باشه! تمام!

به سمت دخترا که هرکدوم به دیوار تکیه دادن و سعی میکنن گریه نکنن، میرم.

میرم کنار دخترا و اداش رو در میارم: لطفا بزارید کارمون رو کنیم چان شی=-=

سانا با صدای گرفته میگه: چان چیشد؟!

- پیداش میکنن نگران نباش.

سانا یه قطره اشک از چشماش میریزه و ادامه میده: ولی یونا.. یونا الان ترسیده نه؟!

سعی میکنم جلوی دخترا خودم رو کنترل کنم و میگم: نونا! یونا شجاعه. اون منتظر ماست و ما نباید روحیمون رو ببازیم، باشه؟!

سانا به نشونه مثبت سرش رو بالا و پایین میکنه.

گوشیم زنگ میخوره.

- رسیدی فلیکس؟!

+ آره الان دم در ورودی پاساژم، کجایی تو؟

- همونجا‌ وایسا الان میام.

همونطور که از در اتاق امنیتی خارج میشم میگم: دخترا من الان میام. و به سرعت به طرف در ورودی میدوعم.

***

درد داره.. خیلی درد  داره.. روی صندلی نشسته و بهم زل زده.

+ اندام قشنگی داری یوناشی!

- ... .

+ هنوزم نمیخوای  قبول کنی؟! اگه تا الان قبول کرده بودی همه چیز سرجاش بود. 

- الان دی..گه می..خوای چیک..ار کنی؟ ها؟

بازم مثل روانیا میخنده و میگه: من هنوز همه چیزت رو ازت نگرفتم درسته؟!

- چی..کار می..خوا..ی کنی؟

+اگه الان بگم که لذتی نداره. بیخیالش. مشتاقم بفهمم مامان بابات درچه حالن!

- ازت مت..نفرم!

+ ولی من دیوونتم و هرکاری برای بدست اوردنت میکنم.

متوجه نشدم کی از روی صندلی بلند شد و دوباره با اون شلاقش بهم ضربه زد.. این دوست داشتن نیست، دیوونگی نیست، اون یه بیمار سادیسمیه که من رو بازیچه خودش گرفته و شکنجه میکنه...

کاری نمیتونم کنم.. کاش میشد داد هم نزنم.. اون روانی، دیوونه ی اینه که داد زدن من رو بشنوه..

***

فلکیس رو میبینم که هان هم کنارشه. به سمتشون میرم.

- بچه ها..

+ هیونگ چی شده؟!

- یونا..

صدام میلرزه.

- خودتون خبر دارین..

هان: میگم..

- هوم؟

هان: نگران خودش هستم ولی.. الان مادرش توی چه وضعیه؟!

درست میگه! من به مادرش فکر نکرده بودم..

فلیکس: هیونگ بریم دیدنش؟!

- آره باید بریم ولی یکیتون بره پیش دخترا بمونه.

هان: دخترا؟! نکنه اعضای ایتزی هم اینجان؟!؟!

- نه اونا نیستن.. نمیدونم کجان.. به هرحال، سه تا از نوناها اومدن، خودت برو ببینشون، توی اتاق امنیتین.

فلیکس: باشه پس من میرم پیش اونا! شما هم برین پیش مادر یونا، لطفا اگه چیزی شد خبرم کنین.

- حتما! فقط فلیکس..

فلیکس: هوم..؟!

- هیچی.. برو!

فلیکس میره و من و هان هم به سمت ماشینم میریم.

هان: وضع خرابه..

- امیدوارم خراب تر نشه..

به سمت خونه پدر و مادر یونا میریم.

***

(فلیکس)

در میزنم. یه مامور بیرون میاد.

+ شما؟!

- من فلیکسم!

صدایی از داخل اتاق میشنوم.

نایون: اوه فلیکس! تو هم اومدی؟!

- نونا شما اینجا چیکار میکنین؟!

مامور در رو برام باز میکنه و وارد اتاق میشم.

مومو نونا و سانا نونا هم هستن.. پس منظور هیونگ از دخترا این بود.

سلام میکنیم و میرم پیششون میشینم.

(سوم شخص)

فلیکس گیچ شده، میگه: من زیاد نمیدونم چی به چیه.. الان یونا رو دزدیدن و یکی فیلم خیانت پدرش به مادرش رو پخش کرده؟!

سانا: اوهوم.. معلوم نیست کار کیه، ولی پلیسا گفتن پیداش میکنن. 

مومو: باید امیدوارم باشیم..

 

لس آنجلس، ساعت چهار صبح:

استف، دوان دوان وارد اتاق جی وای پی میشه:

- رییس! رییس!

جی وای پی از خواب پا میشه و میگه: چی شده؟

استف نفس نفس زنان ادامه میده: یونا! رییس یونا توی دردسره!

جی وای پی که نمیدونه قضیه چیه سریع از جاش پا میشه و با استف میره.

(جی وای پی)

روی صندلی اتاق کنفرانس نشستم و استف داره فیلم رو پلی میکنه. تقریبا همه استف ها بیدارن، خیلی عجیبه ساعت چهار صبح.. منتظرم چیزی که میخواد بهم نشون بده رو ببینم.

چند دقیقه بعد:

 باورم نمیشه! کی میتونه پشت این اتفاقا باشه؟! هرکی که هست... نمیزارم زندگی کنه!

سعی میکنم خودم رو اروم نگه دارم.

- سریع یه پرواز به کره برام بگیرین.

+ بله چشم.

با عصبانیت میگم: تو که هنوز اینجا وایسادی! برو دیگه!!

+ چش..م رییس!

 

کره، ساعت شش عصر:

(چان)

گوشیم زنگ میخوره. رییسه!

- سلام رییس!

+ چان! اونجا چخبره؟! هرچی هم به منیجر ایتزی زنگ میزنم جواب نمیده. مجبور شدم به تو زنگ بزنم!

- رییس..

+ چند ساعت دیگه اونجام! تا اون موقع همه چی رو به تو میسپارم. میتونم بهت اعتماد کنم؟!

- بله رییس!

+ ممنونم چان! 

و گوشی رو قطع میکنه.

هان بهم نگاه میکنه و میگه: رییس بود؟

- اوهوم..

+ چی گفت؟

- تا چند ساعت دیگه میاد کره.

+ ...

- ...

+ راستی به چانگبین زنگ بزنم بگم بره پیش فلیکس؟ فلیکس اونجا یکم بهش فشار میاد.

- به چانگبین بگو بیاد پیش ما، به جفتتون نیاز دارم، رییس اوضاع رو به من سپرده. به لینو بگو بره پیش فلیکس.

+ اوکی.

بلاخره به خونه خانواده یونا میرسیم.

بدون اینکه چیزی بگیم از ماشین پیاده میشیم و جلوی در خونه وایمیسیم.

قبل از اینکه در بزنیم، در باز میشه و پدر یونا از خونه خارج میشه و بدون اینکه ما رو ببینه یه تنه محکم به هان میزنه و میره.

عصبی بنظر میومد.. باید عصبی باشه هرچی نباشه لو رفته..

همونطور که توی شوک بودیم، صدای گریه ای که از خونه میومد حواسمون رو سرجاش میاره. در باز بود، پس به سرعت میریم داخل. آینه توی هال شکسته شده و تیکه شیشه های همه جا هست.

به زنی که روی زمین نشسته بود و گریه میکرد که مشخص بود کتک خورده نگاه میکنم.

خم میشم و میگم: خانم! من چانم!

بهم نگاه میکنه: چان! 

بعد به هان نگاه میکنه و میگه: هان! شما چرا اینجایین؟

هان بهم نگاه میکنه، سرم رو به نشونه مخالفت تکون میدم. روش رو طرف مادر یونا میکنه و میگه: خانم همه چیز درست میشه. نگران نباشین.

باید به بیمارستان برسونمش. 

- خانم پاشین. باید بریم بیمارستان.

+ نه نیازی نیست. ممنونم.

هان: نیازه مامان جان. چان شما رو میبره بیمارستان، من و چانگبین هم اینجا رو تمیز میکنیم. چانگبین داره میاد کمک.

لبش رو بخاطر خجالت و شرمندگی گاز میگیره و میگه: ممنونم..


 

Part17

(چانگبین)

گیچ شدم، به معنای واقعیه کلمه گیچم. اول فلیکس بیدارم میکنه و  یه ویدیو بهم نشون میده که یونا رو دزدیدن، بعد یه ویدیو از خیانت پدرش به مادرش با تایتل "رسوایی یونا عضو ایتزی" بیرون و میاد و الان هان زنگ زده میگه برم خونه خانواده یونا شیشه جمع کنم.. دیگه مغزم نمیکشه...

 

یک ساعت بعد، فرودگاه:

(جی وای پی)

با چند تا از منیجرا و استف ها داریم از وسط کلی جمعیت رد میشیم. عجیبه این ساعت این همه ادم توی فرودگاه دورمون رو بگیرن. یه صدا دارن فریاد میزنن: جی وای پی ما جواب میخوایم! و همش میپرسن چه اتفاقی برای ایتزی و یونا افتاده. 

این اتفاقا نباید میوفتاد، یا حداقل خبرش نباید پخش میشد. این یه دردسر بزرگه.

سریع از بین جمعیت عبور میکنیم و سوار هواپیما میشیم.

- چقدر دیگه میرسیم؟

- تقریبا سه ساعت دیگه رییس.

- ...

 

 

(سوم شخص)

لینو با تماسی که از طرف هان دریافت میکنه، میره پاساژ پیش فلیکس و دخترا. چانگبین هم خودش رو به خونه خانواده یونا میرسونه و بدون اینکه حرفی بزنن شروع به تمیز کردن میکنن. حرفی هم ندارن که بزنن. این وضعیت واقعا گیچ کنندست.

 

پاساژ:

لینو در اتاق امنیتی رو میزنه و یه مامور در رو باز میکنه.

- کسی اجازه ورود نداره.

- من همراه فلیکسم.

مامور فلیکس رو صدا میزنه. - فلیکس شی، ایشون همراه شماست؟

فلیکس به کسی که با یه هودی سبز و شلوار لی و و کلاه و ماسک کنار در وایساده نگاه میکنه و میگه: هیونگ!

مامور از جلوی در کنار میاد تا لینو بتونه وارد شه. وقتی وارد اتاق میشه به سمت فلیکس میره و فلیکس بغلش میکنه. لینو چشمش به دخترا میوفته. 

- اوه! سلام نونا ها!

نایون: سلام..

مومو و سانا هم در جواب سلام سرشون رو تکون میدن تا بغضی که توی صداشونه رو نشون ندن..

 

(یونا)

باز نگه داشتن چشمام سخته. میخوام سعی کنم بخوابم ولی وضعیتم وانعش میشه. چند ساعتی هست که همینجور اویزونم و هیچی نخوردم. تقریبا یه ساعتی میشه که رفته. نمیدونم کجا، حتی نمیدونم ساعتش رو درست تخمین زدم یا نه. درحال حاضر هیچی نمیدونم..

 

دو ساعت بعد:

(هان)

بعد از تقریبا دوساعت، چان هیونگ برمیگرده. ما هم همه جا رو تمیز کردیم و کارا خوب پیش رفت، البته اگه پارگی خفیف دست چانگبین و پای من رو فاکتور بگیریم.

+ من برگشتم.

- هیونگ، خانم شین کو؟

+ گفتم یکم بیمارستان بمونه بهتره. هم استراحت میکنه و هم اینجا نباشه به نفع همست.

- ...

 چانگبین از اشپزخونه بیرون میاد و میگه: سلام هیونگ!

و با دیدن لباس چان خندش میگیره. - یااا هیونگ این چه وضعیه!

چان نفس عمیقی میکشه و میگه: یکیتون لباستون رو با عوض کنین که پدرم رو در اوردن.

هودی مشکیم رو در میارم و به چان میدم و چان هم هودی صورتیش رو به من میده. (استی های عزیز تصور نکنین این تیکه رو😂)

چان بعد از پوشیدن هودی میگه: یااا شما دوتا چرا یکیتون دستتون باند پیچیه و یکیتون پاش؟!

میگم: هیونگ تو خودت ما رو نمیشناسی؟

چان:...

چانگیمن: حالا باید چیکار کنیم؟

چان: میریم پیداش میکنیم.

- ما؟

چان: لایو لوکیشن دارم ازش. ولی از یجایی به بعد قطع شده.

- بهتر نیست صبر کنیم تا رییس بیاد؟

چان هیونگ بعد از یه مکث طولانی ادامه میده: پاشین بریم دنبال بچه ها بعدم بریم کمپانی، رییس الان الاناست که برسه.

 

(چان)

روی صندلی راننده میشینم و چانگبین هم کنارم میشینه، هان هم میره عقب. 

- خیلی خب بریم؟

چانگبین: بریم.

- یکیتون یه زنگ به لینو یا فلیکس بزنه بگه اماده شن داریم میرین دنبالشون.

هان: اوکی. 

و گوشیش رو در میاره و به لینو زنگ میزنه.

- هیونگ! ما داریم میایم دنبالتون که بریم کمپانی. اماده باشین.

- ...

- اره دخترا هم میان.

- ...

- تا یه ده دقیقه دیگه اونجاییم.

- ...

- بای.

میپرسم: چی گفت؟

هان: هیچی، منتظرمونن.

و تا رسیدن به پاساژ یه کلمه هم حرف نمیزنیم. این جو خیلی عجیبه.. هیچ وقت اینجوری نبوده. که همه پوکر بشینن و به یجا زل بزنن. از صبح تا الان، یه لبخند روی لب کسی ندیدم.. البته جز وقتی که چانگبین بخاطر لباسم مسخرم کرد..

 

سی دقیقه بعد:

(سوم شخص)

فلیکس و بقیه با دیدن ماشین چان میرن طرفش تا سوار شن.

نایون با دیدن نبودن جا توی ماشین میگه: پس ما با ماشین منیجرمون میام.

چان: اوکی نونا.

نایون به سمت ماشین میره تا از پارکینگ درش بیاره و دخترا و رو سوار کنه.

سانا سرش رو داخل شیشه ماشین چان میکنه و میگه: چانی الان کجا میخوایم بریم؟

چان: میریم کمپانی. رییس کم کم میرسه.

سانا: فقط خودمون؟ نمیخواد بریم دنبال بقیه؟

چان: فعلا خودمون بریم تا بعد. اگه نیاز شد زنگ میزنیم که بیان.

سانا: اوکی.

همون لحظه، مومو دست سانا رو میکشه و به سمت ماشین هدایتش میکنه.

مومو که کفری شده بود میگه: چقدر حرف میزنین..

سانا: یااا..

نایون از توی ماشین میگه: چرا داریم بهم میپرین؟ سوار شین وقت نداریم.

مومو و سانا هم بدون اینکه دیگه حرفی بزنن سوار ماشین میشن.

 

 کمپانی:

جی وای پی بلافاصله بعد از فرودگاه، وارد کمپانی میشه و ایدلا و استف ها با دیدنش به سمتش هجوم میبرن. البته نه برای احوال پرسی، برای سوال و جواب راجب یونا.. جی وای پی همونطور که بین اون جمعیت توی فرودگاه گذشت اینجا هم میگذره و به اتاقش میره. چان و بقیه که خبر اومدن جی وای پی رو شنیدن، به اتاقش میرن.

چان در میزنه: میتونیم بیایم تو رییس؟

جی وای پی: بیان داخل.

 

نیم ساعت بعد:

جی وای پی جلسه ای توی اتاق کنفرانس برگزار میکنه و چان و هان و چانگبین و فلکیس و لینو و نایون و مومو و سانا منتظر میشن تا جی وای پی حرفش رو بزنه.

جی وای پی با افسوسی که توی صداشو میگه: اول از همه.. باید چیزی رو بهتون بگم که تا الان نمیدونستین..

نایون، تنها کسی که جرعت پریدن وسط حرف رییسش رو داره، پا میشه و میگه: مگه چیز دیگه ای هم هست که نمیدونستیم؟

جی وای پی نفس عمیقی میکشه و جواب میده: شاید چیزی که باعث همه این اتفاقات شده..

نایون ساعت میشه تا جی وای پی ادامه حرفش رو بزنه.

جی وای پی بدون هیچ مقدمه دیگه ای میگه: اعضای ایتزی تصادف کردن..


Part 18

(چان)

پس یونا بخاطر این حالش بد بوده.. چقدر سخت بوده براش که به کسی چیزی نگه..

نایون بلند میشه و با عصبانیت میگه: همش تقصیر شماست رییس! شما نباید اونو تنها میزاشتین، و مطمعنم شما بهش گفتین که این ماجرا رو به کسی نگه وگرنه یونا نمیتونه همه مشکلاتشو توی خودش بریزه. شما تنها کسی بودین که میدونستین و اگه میخواستین تنهاش بزارین باید ینفر رو مراقبش میزاشتین!

- منیجر ایتزی هم از ماجرا خبر داشت. من یونا رو به اون سپردم.

فلیکس عصبی میشه و میگه: هه! هیون شیک رو میگی؟ من یبار دیدم یونا از دستش فرار میکنه.

فلیکس و نایون نونا تنها کسایین که تا الان تونستن حرف بزنن. بقیمون همینطور ساکت بهشون نگاه میکنیم. هضم قضیه سخته.. حتی رییس هم ساکت شده..

نایون رو به فلیکس میگه: قضیه چیه فلیکس؟

فلیکس: یروز وقتی توی کمپانی بودم، یونا خورد بهم، صورتش خیس بود، مطمعنم گریه کرده بود. بعدش از کنارم رد شد و بعد از چند دقیقه هیون شیک رو دیدم که دنبالش میگشت..

نایون با جیغ رو به جی وای پی میگه: بیا! اینم اقای مراقبه یونا!

و از اتاق خارج میشه. فلیکس هم با خشم به جی وای پی نگاه میکنه و دندوناش رو بهم فشار میده و بعد از اتاق خارج میشه.

هیچ وقت فلیکس رو اینقدر عصبانی ندیده بودم، حتی نایون نونا هم اینجوری نشده بود.. حداقل من ندیده بودم..

سانا و مومو هم بدون اینکه چیزی بگن از اتاق خارج میشن. هان هم بعد از اونا رو به من و چانگبین و لینو میگه پاشین بریم، چانگبین و لینو پا میشن.

- من یکم دیگه میام.

بدون اینکه چیزی بگه از اتاق خارج میشه و چانگبین و لینو هم همراهش میرن.

- حالا برنامه ای برای درست شدن ماجرا دارین؟

- ...

- پس برای چی برگشتین؟ 

- ...

- همینجوری میخواین ساکت بمونین؟! 

- ...

- ادرس بیمارستانی که اعضای ایتزی توشن رو بده میخوام برم.

- بیمارستان خصوصی کمپانیه.

بدون اینکه چیزی بگم از اتاق بیرون میرم.

- دنبالم بیاین!

و به سمت اتاق تمرین میرم.

 

***

 

(اتاق تمرین)

همه روی زمین به شکل دایره نشستن و چان شروع میکنه به حرف زدن.

- اول از همه، من فکرایی دارم که میشه شرایط رو بهتر کرد ولی، مسئولیت تمام کارایی که انجام میدیم گردن خودمونه پس اگه کسی نمیتونه مسئولیتش رو گردن بگیره یا میترسه لطفا بره..

هیچکس از جاش تکون نمیخوره.

سانا میگه: ما تا اخرش باهاتیم چانی.

چان لبخند میزنه و میگه: ممنونم نونا..

ادامه میده: پس من برنامه هام رو بهتون میگم اگه حرفی داشتین بعدش بگین اوکی؟

فلیکس: اوکی.

- خب.. اول موقعیت رو یه مرور میکنم. اعضای ایتزی تصادف کردن و رفتن کما، یونا از کما در میاد و بعد از چند وقت دزدیده میشه و بعد هم یه ویدیو رسوایی پخش میشه.

مکث میکنه و ادامه میده: و جی وای پی هم هیچ کاری نمیکنه.. خودمون باید دست بکار شیم. ازتون میخوام تا اخر ماجرا سعی کنین احساسات رو کنار بزارین و جدی پیش برین.. یعنی بریم.

همه با سرشون تایید میکنن.

چان ادامه میده: ما نمیدونیم کسی که یونا رو دزدیده کیه، طبق حرفی که فلیکس زد مظنون اصلی منیجر ایتزیه و مشکوک ترین چیز هم اینه که گوشیش رو جواب نمیده.

همونطور که چان ازشون خواسته بود کسی چیزی نمیگه تا چان حرفش رو تموم کنه.

- ولی ما نمیدونیم کجاست و از اینکه کار اون باشه هم مطمعن نیستیم پس.. اول میریم بیمارستان خصوصی کمپانی که اعضای ایتزی اونجان باید یکم اونجا از دکتر پرستارا راجب وضعیت یونا پرس و جو کنیم، اوکی؟

نایون: ولی چانی، اون لایولوکیشن رو چیکار کنیم؟

چان: لایولوکیشن بعد از دو سه دقیقه دیگه تکون نخورد، لابد گوشیش رو پرت کردن بیرون.

نایون: ...

چان: پس بریم بیمارستان؟

مومو: بقیه رو چیکار کنیم؟ به بقیمون نگیم؟

چان: هرچی تعداد کمتر، بهتر و اگه بخوایم برای اونا هم جریان رو تعریف کنیم زمان میره. گوشی ها رو خاموش میکنیم کسی بهمون زنگ نزنه.

مومو: اوکی.

و همه گوشی هاشون رو خاموش میکنن و با یه ون مشکی به سمت بیمارستان میرن.

 

 

***

 

(یونا)

صدای خنده هاش رو میشنوم. دیگه جونی ندارم که سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم. 

+ یونا! حدس بزن چیشده!

- ... .

میخنده و میگه: مامان جونت بیمارستانه!

- چیک..ارش..کردی؟

+ من که هیچی، انگار بابای وفادارت کتکش زده بود. نگران نباش بچه ها پیششن.

و باز میخنده.

- لطفا اسیبی ..بهش نر..سون..

+ مگه نگفته بودم اگه قبول نکنی منم همه چیزت رو ازت میگیرم؟

اگه مامان هم اینجا بود نمیزاشت من همچین چیزی رو قبول کنم درسته؟! پس ساکت میشم و چیزی نمیگم..

 

 

***

 

(بیمارستان)

(سوم شخص)

نایون اولین نفر برای ملاقات دخترا وارد اتاق میشه و دیدن بدنای بی جونشون دستش رو جلوی دهنش میزاره و سعی میکنه گریه نکنه. کنار تخت  یجی میشینه و شروع به حرف زدن میکنه.

- یجیا! این بیرون ادمایش خیلی بهت نیاز دارن چرا اینجایی ها؟ مگه تو اونیه گروهتون نیستی؟! 

گریه میکنه و با حالت غر زدن ادامه میده: ولی نگران نباش.. همونطور که به جویی اهمیت میدم قول میدم مراقب یونا هم باشم.

و اشکاش رو پاک میکنه و به سمت در خروجی میره. چان با دیدن بیرون  اومدن نایون، از روی صندلی بلند میشه تا وارد اتاق شه ولی همون موقع دکتر دخترا، صداشون میزنه و اونا هم به طرف دکتر میرن.

- راجب یونا..

چان با حالتی جدی میگه: دکتر، اخرین بار چه زمانی دیدینش؟!

- یروز قبل از اینکه این ویدیو ها منتشر شه.

چان ادامه میده: تنها میومد بیمارستان؟

- تنها که نه، همیشه با منیجرشون بود..

مکث میکنه و ادامه میده: ولی همیشه بین اومدنشون فاصله بود، یعنی اگه یونا الان اینجا بود، منیجرشون یه ساعت بعد میومد.

هان میپرسه: جز یونا و منیجرشون، کس دیگه هم اومده اینجا؟ یا اتفاق خاصی نیوفتاده؟

- مطمعن نیستم.. اوه راستی فراموش کردم بهتون بگم، ریوجین شی بهشون اومده بود اما فقط در حد هوشیار بودن یعنی نه میتونست تکون بخوره و نه حرف بزنه ولی مجددا به کما رفت.

پرستاری که کنارشون بود و صحبتاشون رو میشنید گفت: من به یچیز شک دارم.

همه بهش نگاه میکنن و اون ادامه میده: قبل از اینکه ریوجین شی دوباره بره کما، دوتا مرد از طرف منیجر ایتزی اومدن ملاقاتش.

فلیکس رو به چان میگه: میبینی هیونگ!؟ همه چیز جور شد.

چان از دکتر و پرستار تشکر میکنه و به سمت در خروجی بیمارستان میره و بقیه هم دنبالش میرن.

***

همه توی ون نشستن و فلیکس شروع میکنه به حرف زدن: توی حالت عادی الان باید گریه کنیم. باید عصبی باشیم و همه چیز رو بشکونیم و بهم بریزیم ولی تصمیم گرفتیم احساسات رو بروز ندیم تا بتونیم یونا رو پیدا کنیم. میدونم الان هممون ناراحتیم و از درون خیلی داغونیم ولی نمیخوام بیشتر از این راجبش حرف بزنیم پس میرم سر اصل مطلب.

همه به نشونه مثبت سرشون رو تکون میدن. چان هم با افتخار به فلیکس نگاه میکنه.

فلیکس ادامه میده: هیون شیک، منیجر ایتزی، مدت زیادی هست گوشیش خاموشه. اون روز توی کمپانی دنبال یونا بود و یونا ازش فرار میکرد. دوتا ادم فرستاده بیمارستان و بلافاصله ریوجین بیهوش شده. همراه با یونا وارد بیمارستان نمیشد و با فاصله میومد.

سانا: پس الان مظنون اصلیمون هیون شیکه.

چانگبین: مظنون نه. متهم!


میدونم خیلی طول داد.. ببخشید که این همه فاصله افتاد بین اپ کردن و مرسی که صبر کردین💜

میدونم خواسته زیادیه ولی میشه وبو صدتایی کنین؟ همین الان از هفتاد تا شدن شصت و نه تا شکست فالووری خوردم انتظاراتم بالا رفت😂💔

خلاصه که اره، اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون بیادXD

منتظر کامنتاتون هستم^^

 

+هعی همین دیروز بود گفتم وبو صدتایی کنین، الان صفرتایی شدیم😂💔